نسخه مجازی شین براری

 

یکی از اپیزود های داستان کوتاه از مجموعه آثار کوتاه با نام  کتاب  دزد "  از  شین براری رو پست میزارم براتون.  در ضمن  اپیزود بعدیش  هم  در مطلب بعدی با شماره 17  و اسم  اوهام سبز  براتون پست میزارم که از همین کتاب و مجموعه هستش.  مژگان احمدی  موقر  =  یک ایلامی اصیل  / ایرانی نجیب

 متن این داستان را می‌‌توانید در ادامه مطلب بخوانید.

http://true-story.blogfa.com


حرکت از نو 

در ابتدا چیز مهمی ‌به نظر نمی‌رسید. به هر حال پوست هر کسی خشک می‌شود، به هر دلیلی. زیر چانه‌اش را هم نگاه کرد، نرم بود. پس حتماً سرما زده بود چون فقط پوست گردی صورتش خشک شده بود، مثل وقتی که اسکی می‌رفت. کرم مرطوب‌کننده را به صورتش مالید و موضوع را فراموش کرد.

♦♦♦♦♦♦♦

صبح فردا وقتی در دستشویی آب به صورتش زد، به محض تماس سرانگشتانش با صورتش حس کرد هنوز صورتش خشک است. نرم و با احتیاط حوله را روی صورتش فشار داد و باز کرم به صورتش مالید.
صبح روز سوم فکر کرد از کرم خوبی استفاده نمی‌کند، بالای میز توالت زنش رفت و از کرم مرطوب کننده او زد. چه بوی زنانه‌ای داشت، حتماً در شرکت، همکارها سر به سرش می‌گذاشتند.

♦♦♦♦♦♦♦

روز چهارم، جمعه بود. می‌خواست قبل از حمام ریشش را بزند ولی پوستش دردناک شده بود. دید که کمی هم تیره شده است. زنش با نیشخند گفت: به خاطر کرم‌هایی است که استفاده کرده، باید در حمام به صورتش لیف بکشد تا سلول‌های مرده پوست صورتش تمیز شود و بریزد. در حمام مرد با ترس و لرز لیف به صورتش کشید ولی آنطور که فکر می‌کرد درد نداشت. در آینه به خودش نگاه کرد، هیچ تغییری نکرده بود. وقتی از حمام در آمد زنش توصیه کرد دفعه بعد به صورتش کیسه بکشد! مرد فقط خندید.

♦♦♦♦♦♦♦

شنبه همکارانش گفتند بهتر است از هیچ کرمی ‌استفاده نکند چون معمولاً بدتر می‌شود. بالاخره آن روز بعدازظهر به دکتر پوست مراجعه کرد، تمام مراجعین خانم بودند و از نظر مرد هیچ احتیاجی به دکتر نداشتند چون پوست دست و صورت‌شان در نهایت لطافت و زیبایی به نظر می‌آمد! وقتی نوبت به او رسید آقای دکتر که انتظار ورود یک زن جوان و زیبای دیگر را داشت کمی ‌تعجب کرد. با بی‌حوصلگی ذره‌بینی برداشت، نگاهی سرسری ‌کرد و نسخه‌ای نوشت.

♦♦♦♦♦♦♦

داروها ترکیبی بود و تا دو روز دیگر آماده می‌شد. مرد با نگرانی و بدون اینکه چیزی به صورتش بزند از جلوی آینه کنار رفت و با بی‌میلی رهسپار محل کار خود شد. در آنجا دست و دلش به کار نمی‌رفت. چند بار به دستشویی اداره رفت تا مطمئن شود که صورتش بدتر نشده، در آنجا فهمید که پوست دست‌هایش هم خیلی خشک شده است. جایی برای شوخی و بذله‌گویی باقی نمانده بود، همکارانش با قول انجام کارهای عقب مانده او را تشویق به رفتن از اداره و پیگیری بیماری‌اش کردند.

♦♦♦♦♦♦♦

دکتر جدید پیرمردی با تجربه بود. این بار زنش هم همراهش بود. تا دکتر گفت ممکن است قارچ باشد، خانم، خودش را کنار کشید و مرد دلش شکست. پوست صورتش که زمانی مثل هلو سرخ و سفید بود حالا کاملاً تیره شده بود و به قهوه‌ای می‌زد و پوست دست‌هایش هم در حال طی همان مراحل بود. بدون اینکه داروی قبلی را تحویل گرفته باشد نسخه‌ی دوم را به داروخانه تحویل داد.
در ماشین زنش ساکت بود. شب پتو و بالش‌ها را از روی تخت جمع کرد و در هال روی کاناپه جای گرم و نرمی ‌برای شوهرش درست کرد و وقتی می‌رفت بخوابد از دور بوسه‌ای برایش فرستاد. مرد با خودش فکر کرد: «خیال می‌کند خیلی محتاجم» و در حالیکه از رفتار زنش دلشکسته بود به یاد مریم افتاد، خیلی وقت بود خبری از او نداشت، خواست به او تلفن کند ولی فکر کرد اگر او بخواهد ببیندش چه کار باید بکند؟ منصرف شد و به خواب رفت.
صبح وقتی بیدار شد و خود را مثل غریبه‌ها در‌ هال یافت تصمیم عجیبی گرفت، چون واقعاً احتیاج داشت کسی برایش دل بسوزاند. آن روز به جای آنکه به اداره برود مستقیم به در خانه مریم رفت. زن غریبه‌ای که قیافه‌ی مستأصلی داشت در را به رویش باز کرد، با دیدگانی از حدقه در آمده به مرد خیره شد، مثل اینکه زنی شوهرش را در جایی که انتظار ندارد ببیند.
به مرد گفت: مریم را می‌خواهید؟
مرد سرش را تکان داد و با تردید پا به درون گذاشت.
می‌ترسید مبادا مریم را گرفته باشند و خودش هم گرفتار شود. زن جلوی او به راه افتاد و بدون آنکه سرش را برگرداند گفت: «مریم طبقه‌ی بالا در اتاق خواب است» و رفت پی کارش. مرد پشت در ایستاده بود و افکار تلخی ذهنش را پر کرده بود. در را باز کرد و از همان لای در دید که روی تخت یک بوزینه خوابیده است.

♦♦♦♦♦♦♦

هوا سرد بود و به همین دلیل پارک خیلی خلوت بود. نشسته بود و در حالیکه ذره ذره‌ی تنش در حال انجماد بود فقط یک تصویر در برابر چشمش تکرار می‌شد: بوزینه‌ای که روی تخت خوابیده بود. آیا این عاقبت او هم بود؟ به آخرین باری که مریم را دیده بود فکر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کرد و اینکه در بدن سفید و گرمش هیچ اثری از بیماری نبود ولی حالا مطمئن بود که بیماری را از مریم گرفته است. پس زنش حق داشت که او را از خودش جدا کند. گرچه دیر این‌ کار را کرده بود. شاید تا حالا زنش هم دچار شده باشد و باز از خود می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: عاقبتم چه می‌شود؟ وقتی بوزینه شدم کجا بروم؟ خانواده‌ام مسلماً از من فرار خواهند کرد. پس بهتر است که از همین حالا دیگر برنگردم. اما کجا بروم؟ 
بغضی در گلویش ورم کرده بود. لب‌هایش آویزان بود و قیافه او را برای تک رهگذرانی که از برابرش می‌گذشتند مضحک‌تر جلوه می‌داد. مردم او را به شکل حاجی فیروز می‌دیدند. مردی که فقط گردی صورتش سیاه بود با لب‌های قرمز و چشم‌های سفید. فقط یک راه داشت. دوباره به خانه مریم برگشت. زن غریبه پس از اینکه او را راه داد پرسید: چرا رفتی؟ و چرا دوباره برگشتی؟
مرد در حالیکه پوست دست‌هایش را وارسی می‌کرد با خجالت گفت: از عاقبتم ترسیدم رفتم، از عاقبتم ترسیدم برگشتم. بعد پرسید: مریم چرا زمین‌گیر شده است؟
زن غریبه جواب داد: نمی‌دانم. از اول بیماری‌اش من اینجا بودم، مشکلی نداشت. تازه بوزینه شده بود که خودش را از بالکن بالا پرت کرد توی حیاط، ولی واضح است که آدم از این فاصله نمی‌میرد (مرد با خودش فکر کرد: یعنی می‌‌‌‌‌ گوید که من باید از جای بلندتری بپرم؟!) اگر بدانم از او پرستاری می‌‌کنی فردا صبح از اینجا می‌‌روم... مرد پرسید: تو کی هستی؟ زن ادامه داد: ... و فقط در یک صورت دوباره بر می‌گردم. مرد می‌دانست منظور زن چیست. بعد زن چادر سرش کرد، رفت حیاط و روی موزاییک‌های یخ زده به نماز ایستاد. مرد ایستاده بود و پنهانی نگاه می‌کرد. زن مثل درختی بود که در باد خم و راست می‌شد.
مرد رفت بالا پیش مریم. آن جانوری که جای مریم خوابیده بود بیدار بود و مثل جغد در تاریکی پلک می‌زد. مرد جرأت نمی‌کرد از آستانه در جلوتر برود. بوزینه با دیدن او جیغ‌های کوتاهی کشید و دست و پا زد. مرد ترسید و دوان دوان از پله‌ها پایین آمد. همان پای پله‌ها نشست تا زن از حیاط آمد. پرسید: می‌مانی؟ مرد گفت: خیلی وحشتناک است! زن غریبه گفت: تو هم خیلی شبیه او شده‌ای، مثل این است که از خودت فرار می‌‌‌کنی. من فردا صبح می‌‌روم مگر اینکه...
مرد در حالیکه از جای بر می‌خاست گفت: فکر نمی‌کنم این بیماری مسری باشد نه؟!
و در همین حال آینه‌ی روی دیوار را برداشت و پرت کرد روی موزاییک‌ها.

♦♦♦♦♦♦♦

مرد ترسش ریخته بود. بوزینه کاملاً بی‌آزار بود و از حضور او بسیار راضی و خوشحال می‌نمود. مرد قبل از اینکه کاملاً بوزینه شود خانه را با غذا پر کرد بعد در را از پشت قفل کرد و کلیدش را از بالای دیوار پرت کرد بیرون چون به نظرش مرگ از بوزینه بودن بهتر بود. در ساعات تنهایی لبه‌ی تخت می‌نشست، بوزینه خیره به او نگاه می‌کرد و او هم فکر می‌کرد، به زندگی‌اش، به خانواده‌اش، به کارهایی که کرده بود و کارهایی که نکرده بود. بعد از چند روز وضو گرفت و روی موزاییک‌هایی که پر از خرده شیشه بود به نماز ایستاد، چرا که در خانه یک وجب زمین پاک نبود.

♦♦♦♦♦♦♦

سه روز بود که غذا تمام شده بود در این سه روز مرد آب می‌خورد و به بوزینه هم آب می‌داد ولی بوزینه صبح آن روز دیگر حرکتی نمی‌کرد، شاید نیمه شب مرده بود. مرد نا نداشت برای ادای نماز صبح برخیزد، پای تخت دراز کشید و در همان وضع نمازش را خواند، همینطوری هم کلی انرژی از او تلف شد. طبق عادت دست به صورتش کشید. زیر انگشتانش چیز تازه‌ای حس کرد. حس کرد ترک‌هایی روی پوستش ایجاده شده. با دقت به پوست خشن و زمخت دست‌هایش نگاه کرد، روی آن هم ترک‌هایی ایجاد شده بود و از زیرش قرمز تندی دیده می‌شد. از بی‌حالی خوابش برد، وقتی دوباره چشمش را باز کرد حس گذشت زمان را از دست داده بود. دستانش لزج بود، دید که از ترک‌های پوستش مایع سیاه‌رنگ و غلیظی تراوش می‌کند. دوباره از هوش رفت بی‌آنکه بداند چه بر سرش می‌آید. مرد در احتضار بود.
خانه مثل گور مردگان بی‌جنبش و تاریک بود. پوست بوزینه روی تخت خشکیده و شکل زنده خود را از دست داده بود ولی چیزی درون آن می‌جنبید و دنبال راهی به بیرون می‌گشت. وقتی زن از پوست درآمد، اولین چیزی که دید مردی بود که مانند مجسمه‌های زیر خاکی، پوستی خشک و ترک خورده داشت و روی زمین مچاله شده بود. قدری آب آورد و میان لب‌های خشکیده‌ی مرد ریخت و بعد تصمیم گرفت او را تنها بگذارد تا دگردیسی خود را کامل کند. زن پوست خشکیده و متعفن خودش را از روی تخت جمع کرد و دور ریخت. با خونسردی تمام حمام کرد، چادر به سر کرد و از خانه بیرون رفت.
مرد در تنهایی که سرنوشت همه‌ی مردگان است باقی ماند. بعد از خروج از آن قیر لزج، پوستش خشکید و چون ترک داشت تکه‌تکه جدا شد و مرد با چهره‌ای تازه پا به حمام گذاشت. در آب گرم خوابید و با حوصله تکه‌های باقیمانده پوست قبلی را از تن جدا کرد. خیلی دلش می‌خواست بداند چه شکلی شده است ولی آینه نداشت و حوضی هم نبود که در آب آن خود را بنگرد. سراغ لباس‌هایش رفت، قیرگون و چسبناک بود و نمی‌شد از آن استفاده کرد. با جلد تازه‌ی خود لخت و عریان در میان اتاق ایستاده بود که در زدند، پارچه‌ای به خود پیچید و در را باز کرد، زن غریبه که حالا آشنا بود به درون آمد. مرد پرسید: من در را قفل کرده بودم؟! زن گفت: من خبر ندارم، مریم آمد پیش من...
- راستی؟
- بله، و ما فکر کردیم تو به این‌ها احتیاج داری؟ 
و بقچه ای پیش پای مرد انداخت.
-‌ مریم چطور شده؟
- لباس‌ها را بپوش و برو پی زندگی‌ات ... و دیگر برنگرد.
- من برنمی‌گردم، از تو متشکرم.
- چرا؟
- نمی‌دانم. تو کی هستی؟
- من کسی نیستم. زود برگرد نزد خانواده‌ات
- می‌ترسم برگردم و کسی مرا نشناسد، چه وقت گذشته؟
- یک روز تمام یا یک روز دیگر...
- خداحافظ 
- خداحافظ ■  

آواز خوان در خون

ادامه نوشته

پسرک دخترنما۲

ادامه نوشته

چگونه رمان بنویسیم ؟  مرحله به مرحله مقدماتی . روش د آموزش

به نام خالق هستی...

 http://www.kafe98ketab2020.blogfa.com

روش دوم...

گام اول: نام هر فصل کتاب را بنویسید و برای محتویات هر بخش تصمیم بگیرید

 

با این کار همیشه می‌دانید داستان هر بخش به کجا ختم می‌شود. نوشتن درباره‌ی شخصیت‌ها هم، در آغاز کار می‌تواند تا انتهای مسیر مفید باشد.

 

گام دوم: عناصر نگـاه دانلـود خوب را بشناسید

 

اگر می‌خواهید نویسنده‌ی موفقی باشید، درباره‌ی انتخاب نویسندگی به عنوان یک رشته‌ی دانشگاهی خوب فکر کنید (مگر اینکه انتخاب‌تان را کرده باشید و الان دانشجوی این رشته باشید)، در غیر این صورت، ادبیات را انتخاب کنید. پیش از نوشتن، باید یاد بگیرید چگونه با روشن‌بینی و نگاه منتقدانه بخوانید. ساختار جمله، تمایز شخصیت‌ها، شکل‌گیری طرح داستانی (پیرنگ) و پرداخت شخصیت‌ها زمانی به درستی انجام می‌شود که منتقدانه خواندن را پیش از نوشتن، آموخته باشید.

 

صحنه: صحنه از عناصر داستانی است که شامل زمان، مکان و شرایطی می‌شود که داستان در آن اتفاق می‌افتد. البته، شما به توصیف کامل صحنه نیاز ندارید. شما نیز مانند یک نقاش، اثری را خلق می‌کنید که در ذهن هر خواننده، تصویری متفاوت از خود به جا می‌گذارد.برای نمونه: ماریا از شیب تند اطراف قصر پایین رفت. هنوز دور نشده بود که یکی از پیشخدمت‌های پدرش جلوی او را گرفت و گفت: �شاه فردیناند می‌خواهد شما را ببیند�. این قسمت کوتاه، گویای آن است که ماریا احتمالا دختر جوانی است که در یک قصر زندگی می‌کند. این به خواننده سرنخی می‌دهد که شاید داستان در قرون وسطی اتفاق می‌افتد. ماریا نیز یک نام لاتین است که می‌تواند گویای محل زندگی او باشد و �شاه فردیناند� هم که یک سرنخ درست و حسابی است! در واقع، همسر شاه فردیناند، ایزابلای یکم کاستیا، سفرهای اکتشافی کریستف کلمب به دنیای جدید را در سال ۱۴۹۲ بعد از میلاد، تأیید و حمایت کرد، بنابراین داستان حول و حوش همان دوران اتفاق می‌افتد.شخصیت‌ها: هر داستانی شخصیت‌های اصلی و فرعی دارد. مهم است که شخصیت‌های داستان شما جذاب باشند و به درستی معرفی شوند. معرفی صحنه و شخصیت‌ها، مقدمه‌چینی نام دارد.کتاب‌ها انواع مختلفی از شخصیت‌ها را شامل می‌شوند. قهرمان اصلی (پروتاگونیست) معمولا شخصیت اصلی و کسی است که داستان، او را دنبال می‌کند. برای هر شخصیت اصلی، معمولا یک ضدقهرمان(آنتاگونیست) وجود دارد، شخصیتی که برای پیشبرد داستان، کشمکش و بحران ایجاد می‌کند. معمولا شخصیت‌های منفی در کتاب‌ها ضد قهرمان‌‌ها هستند، اما همیشه اینطور نیست.به یاد داشته باشید: شخصیت منفی، شاید از دید یک خواننده، ضدقهرمان و از دید خواننده‌ی دیگر، قهرمان اصلی باشد. صرف‌نظر از نقش‌هایی که آنها بازی می‌کنند، این نوع شخصیت‌ها در موفقیت داستان، مهم هستند.کشمکش: چالش بزرگی است که یک شخصیت با آن روبه‌رو می‌شود و این کشمکش، معمولا دلیل وجود داستان است.شاید از ماریا، دختر پادشاه، خواسته‌اند تا تصمیم بگیرد که به کریستف کلمب اجازه‌ی استفاده از کشتی‌ها و ملوانان اسپانیایی را برای اکتشافاتش بدهد. ممکن است ماریا در باقی داستان با این مشکل روبه‌رو باشد.اوج داستان: نقطه‌ای که در آن جدی‌ترین چالش داستان اتفاق می‌افتد و جایی که نفس خواننده در سـ*ـینه حبس می‌شود.شاید ماریا تصمیم بگیرد به کریستف کلمب اجازه‌ ندهد از پول اسپانیا برای اکتشافاتش استفاده کند و کلمب از ماریا خواهش کند امکان سفر را برای او فراهم کند تا کلمب هم هر کاری که او می‌گوید انجام دهد تا این شانس را از دست ندهد. اینجا جایی است که ماریا باید تصمیم سختی بگیرد، تصمیمی که نتیجه‌ی کل داستان را مشخص می‌کند.نتیجه: نقطه‌ی اوج داستان را پشت سر گذاشته‌ایم، مشکل حل شده است و دیگر ابهامی وجود ندارد. توجه: اگر می‌خواهید رمان شما دنباله‌دار باشد، حداقل یک یا دو نکته‌ی مبهم باقی بگذارید.برای مثال، ماریا تصمیم می‌گیرد به آرزوهای کلمب احترام بگذارد و به او اجازه‌ی رفتن بدهد و پدرش را قانع کند که خودش هم کلمب را در این سفر همراهی کند. اغلب برای خوانندگان جالب است با پایانی مواجه شوند که انتظارش را نداشته‌اند، پس سعی کنید همیشه پایان داستان‌ شما قابل‌ پیش‌بینی نباشد.جزئیات: یکی از مهم‌ترین بخش‌هایی است که در نوشتن یک کتاب باید به آن پرداخت. به جای اینکه فقط بگویید: �آسمان آبی بود�، به درجه‌ی رنگ آبی آسمان اشاره کنید. مثلا بگویید: �آسمان به رنگ آبی نیلگون روشن بود�. با این جزئيات، سطح گیرایی داستان را بالا می‌برید. اما در این کار زیاده‌روی نکنید. نمونه‌ی استفاده‌ی نادرست از جزئيات را ببینید: �آسمان به رنگ آبی نیلگون روشن بود که جلوه‌ی خاصی به رنگ خاکستری تیره‌ی ماسه‌هایی می‌داد که بسترشان از برخورد موج‌های کف‌آلود و کبودفام آغشته به آهک، مملو از حباب‌های آب بود.�شاخ و برگ دادن بیش از حد گویای این است که شما برای نوشتن داستان، احتمالا خودتان را به آب و آتش می‌زنید. از زبان توصیفی استفاده کنید، اما ماهرانه عمل کنید و در داستان خود، از لحن شاعرانه بجا استفاده کنید.

 

گام سوم: طرح داستان خود را بنویسید

این کار به منزله‌ی نقطه‌ی آغاز شما در تثبیت داستان خواهد بود. نیازی به نوشتن هیچ چیز خیالی نیست، فقط یک ایده‌ی کلی از داستان بنویسید. در نیمه‌ی کتاب، به طرح اصلی داستان که نوشته‌اید، رجوع کنید. شاید تعجب کنید اگر ببینید برداشت شما از کتاب، در فرایند نوشتن تغییر کرده باشد. می‌توانید کتاب را به گونه‌ای تغییر دهید که با طرح اولیه‌ی داستان مطابقت کند یا می‌توانید طرح اولیه‌ی داستان را پاره کنید و داستان را تا هر کجا که پیش بـرده‌اید، ادامه دهید. حتی می‌توانید طرح اولیه را با طرح متفاوت کنونی ترکیب کنید. انتخاب با شماست. یادتان باشد این کتاب شما است.


گام چهارم ؛  نوشتن را فارغ از بهانه آغاز کنید . 

گام چهارم: نوشتن را آغاز کنید

این بهترین بخش کار است. اگر با شروع کار مشکل دارید، به سراغ کشمکش داستان بروید و از آنجا شروع کنید. هر زمان نوشتن برایتان عادی شد و احساس راحتی کردید، توصیفات صحنه را به داستان اضافه کنید. احتمال دارد چیزهای زیادی را در داستان تغییر دهید، زیرا بهترین ویژگی نوشتن کتاب این است که می‌توانید به تخیل‌تان پر و بال بدهید. تنها چیزی که باید به خاطر داشته باشید این است که این فرایند باید برای شما لـ*ـذت‌بخش باشد، در غیر این صورت، شاید کتاب شما عاقبت سر از یک سطل زباله‌ی قدیمی زنگ زده درآورد.

  • گام   پنجم  گام  پنجم . گا گام  پنجم.    در  آموزش گام به گام نویسندگی  خلاق 
  • جم:: یادتان باشد از دفتر یادداشت فقط برای برنامه‌ریزی استفاده کنید!

بهترین کار این است که داستان‌تان را تایپ کنید تا بتوانید نسخه‌های متعددی از آن را تهیه کنید، اشتباهات را به راحتی پاک کنید                                                     باز نشر توسط    بانوی ایرانی http://raiygan98roman.blogfa.comیاحق...

 Reactions: بانوی ایرانی, PrAiSe, zahra.kh and shahrooz barari seyghalani .

(شهروزبراری صیقلانی) نویسنده و مدرس دانشگاه گیلان کلانشهر رشت'