رمان عاشقانه زیبا    سال هزار و سیصد و قو


http://www.shahroozbarari.blogfa.com

 

باز نشر پریسا مجد 

 

اول مرداد هزارو سیصد و قو... 

نامه ای بی مقدمه پیدا میشود ، دخترک در عالم دنیایی کودکانه میپندارد که آن نامه چیز مهمی ست که در زیر کاناپه پنهانش کرده اند ، پس آنرا نگه میدارد ، مدتی بعد....

دختربچه ی هفت ساله برای اولین بار بکمک پدرش از پله های چوبی نردبان بالا میرود و موفق به فتح قله ی خانه یشان یعنی پشت بام میشود ، اما....  

دخترک کفشهایی پاشنه بلند را لبه ی بام میابد ، که بطرز عجیبی سرشار از حرفهای ناگفته است، گویی زمانی مالک کفشهای پاشنه بلند ، خود را از لبه ی بام این ساختمان چندین طبقه به پایین پرت کرده باشد!... 

پدرش وانمود میکند که لابد صاحبش به آسمان پرواز کرده و کفش هایش را جا گذارده ، اما دخترک به این خوش بینی مشکوک است. چندی بعد او به مدرسه رفته و سالها بعد نامه ای را که زیر کاناپه یافته بود را مجدد در میان وسایل قدیمی اش میابد و آنرا میخواند ..

            متن نامه : 

 

      همواره حرفهایم را نتوانستم بگویم ، درعوض بی وقفه نوشته آم . چه توان کرد وقتی توان ابراز نباشد؟ نوشتن بهتر از در خود نهفتن است . مینویسم بی آنکه کسی انها را بخواند ، حرفهایم بی مخاطب تر از قبل شده اند و هرچه بیشتر پیش میروند کمتر شاد و اکثر غمناک میشوند ، بااین حال مینویسم هر چه است از نگفتن بهتر است. افسوس ک اشتیاقی برای خواندنش نیست . افسوس.....

شهروز مدتهاست از تو دورم ، اما هرروز کنارت در همین چهار دیواری ام. شهروز هر روز بی اعتنا از کنارم رد میشوی . و من تورا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که  چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت.

اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم

: رشت__شهر خیس و بارانی، از آفتاب تابستان حالم خراب میشود . دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورتم میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی،و زلفی سپید درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم .

صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي چرمین و مشکین رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها  به سراغ پاكت سيگار با نخ های باریک و بلند شکلاتی رنگ مور ، ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورت تصویر درون آیینه می پاشی ،با آیینه مثل دیوانه ها حرف میزنی تا به درب بگویی دیوار بشنود و میگویی؛

   ~ (سلام شهروز، خوبی؟ کجا بودی نبودی؟ پیدات نیس تازگیا!..، کجاها میدی؟ نه ببخشید کجاها میچرخی؟ چیه؟ دعوا داری؟ چرا مث بز خیره شدی بروبر نیگاه چپکی میکنی؟ هنوزم بین روح و تنم جنگه . ولی دلم واسه اون فوضولی که داره بیرون درب دسشویی به حرفامون گوش میده تنگه!..)

 

{هی!... با من بود . او هنوز هم لوس و دیوانست. همیشه با آیینه دعوا داشت} 

 

،شهروز من تو را بنظاره نشسته ام ، و تو ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ عسلی و بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم

:هنوز هم شهروز را دوست داری؟

سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطر‍‍ِ چای، خانه را پرُ ميكند.

با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی همچنان از قند خبری نیست در خانه ات و شکر تنها عامل شیرین کننده در این خانه ی تلخ و عبوس است . یک نخ سیگار باریکو بلند مور روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم  کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،‌خيره ميشوی ،‌كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، در‍ِ نيمه باز‍ِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ و کمی شیرین سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،‌كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی.

سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز نهارخوری قهوه رنگ نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ  ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه.

در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، يك پاكت سیگار با نخ های باریک و بلند قهوه ای رنگ که برویش خارجکی نوشته MORE چند کتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي کناره ی یخچال سفید و بزرگی که مثل احمق ها جای آشپزخانه وسط سالن گذاشته ای و پُر از عكس است مي توانم ببينمت،‌ اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه رشد آرتینا خواهرزاده ات که تنها فرزند شاداب خواهرت است را در سالهاي مختلف زندگيش گزارش مي كنند، از خودت هم عکس زیاد چسبانده ای از بس که خود شیفته ای. شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،‌در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،‌دو نفر از آنها ،‌كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ،‌ يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ تو حتی خودش را نمیبینی چه برسد تا که عکسش را به یخچال بچسبانی . 

 

پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست . چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه نویسندگان بزرگ،اما فقط شبیه آنان. مثل داستان هایت كه فقط اسمشان شبيه، داستان های بزرگِ تاريخ دنیاست. _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”‌من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده.

وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه  جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد:‌ يازده ، ده ، نه ‌و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من 

 

Episode B [] [] |2|              

 

غَلتي مي زنم ،‌جاي خالي و سَردت را زیر دستانم  حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي  تلويزيون خوابیده یی.  صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماهِ هزار و سيصد و فلان…. از شمردن ، روزها و سالها‌، خسته شده ام ،‌ از این خانه ، از این شهر رشت بارانی خسته شده ام،شهر شیکپوش و با فرهنگ ، روشنفکر و باسواد کمی هم کج کلام  که روزی ،شهر رویاهایم بود ،حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر آمدم .در يك روز گرم تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ اشنایی مان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي  موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر رویایی باران های نقره آی و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، ‌سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،‌خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را  كردی تا نااميدم كنی  ،‌از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، ‌شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم  روبروي ميز آرايش مي نشينم ،‌ به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود. بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، ‌درش را باز  مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی  ندارد ،‌ از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ،‌ عدد مقدسي ست،‌اما،‌حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما‌ ، بايد شهامت اين راپیدا کند که ‌اين حلقه را از انگشتش جدا كند ،‌ شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم

:‌”مقصد :‌دیار غربت ، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ،‌ اول شهریور،‌ هزاروسيصد و فلان.. “‌

مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ،‌ نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم،‌ هنوز روي كاناپه خوابی،‌ خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ،‌ به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته.

مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،‌كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود رشت را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام  را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟

 

Episode C [] [] [] ©            

 

برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده و زولف مویم سفیدتر از برف گشته ، حالا ماههاست که این منه نهفته در من از این خانه رفته ، همان زن جوان با موههای خرمایی که به تعبیری تصوری رویاگونه از خویشتن خویش دارم . و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار مور باریک و بلند شکلاتی رنگ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را  نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم

 

رشت ، سردش شده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست.

 

کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم  کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من.

 

صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی  که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا  با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره  به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها بالا میروم.. دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان پارسا ،  تیرِ خلاصی ست برایِ من                                             .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد_ از شوق آسانسور را فراموش کرده… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی  هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پشت بام را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد شش ، من دربِ  پشت بام را باز می کنم.

 

چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی  میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای  پله ها پشت بام نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش….

 

زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند…

 

حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی چهار واحدِ شش زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو                                                                 و من سالهاست که ازاین خانه رفته ام ،اما هنوز اولِ مرداد ماه ِ هزارو سیصدو هشتادو فلان .... را..از یاد نبرده ام.. کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی  پشتِ بام جامانده است، پیدا کند.

پریسا مجد   بازنشر

شهروزبراری صیقلانی

 

نوشته شده در داستان ها برچسب: آموزشگاه,امیررضا نوری پرتو,پاییز,تاریخ سینما,ترانه,داستان,داستان بلند,داستان کوتاه,داستان نویسی,داستانک,دلنوشته,دوره,دوره نویسندگی,دوره های لادن طباطبایی، شهروز براری صیقلانی ، بهناز ضرابی زاده ، مدرس ارشد فن نویسندگی ،کوتاه,فیلمنامه,فیلمنامه بلند,فیلمنامه نویسی,کارگاه,کتاب,کلاس داستان نویسی,کلاس فیلمنامه نویسی,کلاس نویسندگی,گروس عبدالملکیان,محمد چرمشیر,مستند,مستند سازی,مستند نویسی,ناهید طباطبایی,نقد,نمایشنامه,نمایشنامه نویسی,نویسندگی,نویسنده,هادی آفریده,هنر,هنرمند

 

 

 

نویسندگان افسرده دنیا.  از شهروز براری صیقلانی

نویسندگانی که افسردگی داشتند..


 

 

نویسنده های افسرده ای که آثار بی نظیری خلق کردند!

 

 

نویسنده های آثار مشهوری چون هری پاتر و خانم مارپل افراد مشهوری بودند که خود از بیماری افسردگی رنج میبردند.

 

نویسنده هایی که به افسردگی مبتلا بودند

 

نویسنده های مشهوری چون رولینگ و تولستوی افرادی بودند که با وجود داشتن بیماری افسردگی تسلیم این بیماری نشدند و توانستند آثار بی نظیری خلق کنند. در این مطلب به معرفی این نویسنده های مشهور می پردازیم.

هری پاتر یکی از آشناترین نام ها در دنیای مدرن است. پسر جادوگری که در طی افسردگی شدید نویسنده اش جی. کی رولینگ بسط و گسترش داده شد و جان گرفت. نویسنده ای که با دیوانه سازهای خودش، دنیای خیالی هاگوارتز مدرسه خیالی جادوگری را در آپارتمان کوچک اسکاتلندی اش خلق کرد.

   [] [] ناگفته های رولینگ نویسنده هری پاتر از افسردگی

 هر هری پاتر .  رولینگ نویسنده هزی پاتر و ففر و افسردگی..

رولینگ در اواخر دهه بیست زندگی اش بود، با یک بچه کوچک و بدون هیچ شغلی. در دایره ترس از اندیشیدن و شک با این فکر که هیچ چیز برای از دست دادن ندارد شروع به نوشتن هری پاتر کرد. با خودش فکر می کرد اگر همه ناشران بزرگ در انگلستان از انتشار کتابش امتناع کنند چه اهمیتی دارد، اصلا بعدش چه اتفاق بدتری می توانست از شرایطی که در آن قرار داشت بیفتد.

برای رولینگ پایین ترین نقطه ای که در آن قرار گرفته بود پایان نبود؛ این موضوع فرصت های جدیدی پیش رویش گذاشت و در نهایت او را به موفقیت های چشمگیری رساند. شکست های شخصی اش به او انرژی داد تا روی علایق اش کار کند. ببینید که او در سخنرانی اش در هاروارد چه گفت:

«شکست به معنای دور شدن از چیزهای غیر ضروری است. من دست از تظاهر به خودم که چیزی غیر از این هستم برداشتم. شروع کردم برای تمام کردن تنها کاری که برایم اهمیت داشت همه انرژی ام را گذاشتم. آیا واقعا در چیز دیگری موفق نمی شدم؟ شاید آن وقت هرگز عزم موفقیت در یک نقطه، جایی که واقعا به آن تعلق داشتم را پیدا نمی کردم. من رها کردم، زیرا بزرگ ترین ترسم را نشناختم و همچنان زنده بودم، همچنان دختری داشتم که ستایش اش می کردم. یک ماشین تحریر داشتم و یک ایده بزرگ. بنابراین پایین ترین نقطه ای که در آن بودم برایم پایه محکمی شد تا زندگی ام را از نو بسازم.»

رولینگ پیوسته و روشمند زندگی اش را برای خلق دنیای هری پاتر گذاشت. نوشتن هری پاتر تنها کمک برای افسردگی او نبود. رولینگ از کمک های پزشکی هم بهره گرفت اما پزشک عمومی علیرغم نیاز فوری رولینگ به رسیدگی به موضوع، توجهی به او نکرد.

متاسفانه این حکایت شباهت زیادی با داستان «گریم کوان» و تقابل اولیه اش با پزشک عمومی دارد. در هر دو مورد آنها با فکر خودکشی معرفی می شوند و هر دو بار به سرعت از آن دور می شوند. این موضوع برای همه پزشکان نشان دهنده نیاز فوری برای آزمایش های سلامت روان است.

خوشبختانه دکتر همیشگی اش نشانه های هشدار دهنده را در او دید و جدی بودن مسئله را درک کرد. پزشک، رولینگ را نزد یک مشاور فرستاد.

رولینگ در مورد این دوران می گوید:«افسردگی یکی از بدترین چیزهایی است که تاکنون تجربه کرده ام... چیزی که فقدان توانایی روبرو شدن با این موضوع که شما دوباره شاد خواهید شد، فقدان امید، احساس بی روح شدن که بسیار متفاوت از احساس ناراحتی است. ناراحتی آسیب می زند اما یک احساس سالم است. لازم است که چیزها را حس کنی. افسردگی بسیار متفاوت است.»

نوشتن و محقق شدن رویایش به واقعیت، نقطه عطفی در از بین بردن افسردگی اش بود. مانند اما تامپسون و کریر فیشر، رولینگ قدرت نویسندگی را برای مبارزه افسردگی اش کشف کرد. نوشتن ساختار بیشتری را در زندگی هر فردی تولید می کند. رویارویی با سبک زندگی بدون ساختار و بی نظم، مشکلات سلامت فکر را می تواند باعث شود. دوم این که نوشتن می تواند به آدم ها کمک کند که چیزها را از ذهن شان خارج کنند. تمرکز روی صفحات و اجازه بروز همه آنها التیام بخش و نوعی مراقبه و راهی برای درمان است. نوشتن متصل کننده دو نیمکره مغز و تشویق به کارکرد سالم تر مغز است.

جی کی رولینگ وقتی که به داشتن افسردگی اش اعتراف کرد اصلا خجالت نکشید که بگوید که فکر خودکشی هم در سر می پروراند. فکر خودکشی اغلب از افسردگی ناشی می شود، بیماری که بر سر نویسنده ای مثل رولینگ نازل شد، . خیلی برایش بد هم نبود. او این حس را در کتاب های هری پاترش جاری کرد، داستان هایی که احساس تاریکی، سرما، ناامیدی و بی روح بودن را منتقل می کند.

افکار خودکشی گاهی به شرایط زندگی بستگی دارد، و در موقع دیگر ممکن است کاملا غیر عقلانی و بدون هیچ هشداری پدیدار شوند. اما رولینگ وقتی که مجموعه های هری پاترش را هم تمام کرد دوباره دچار افسردگی شدیدی شد. خودش می گوید:«وقتی ماجرای هفتمین پسر جادوگر را تمام کردم برایش ماتم گرفتم. دو روز اول واقعا وحشتناک بود. برای از دست دادن این دنیا سوگواری کردم. مدت طولانی نوشته بودمش و عاشقش بودم. ماتم گرفته بودم که باید کناره گیری کنم و به زندگی معمولی برگردم.

او ادامه می دهد:«مجبور شدم به زندگی 17 سال گذشته ام نگاه کنم و چیزها را به خاطر بیاورم. دو فقدان جدی و یک ازدواج شکست خورده و تولد سه بچه. این موضوع به مرگ مادرم هم خیلی ربط داشت اما اینها در عین حال خاطرات خوب زیادی را هم به یادم آورد.»

این نویسنده همچنین اعتراف کرد که وقتی که فصل 34 از 36 فصل این کتاب را تمام کرد، بغضش ترکید. وقتی دید هری برای انتقام و رویارویی از والدمورت پا به جنگل گذاشت. او می گوید:«وقتی می نوشتم گریه نکردم اما وقتی نوشتن را تمام کردم، احساسات انباشته شده ام یکباره منفجر شد، گریستم، گریستم و گریستم.»

رولینگ می گوید که یک هفته تمام طول کشید تا او به از دست دادن دنیای جادویی که خلق کرده بود عادت کند:«روزها ساعت هشت از خواب بیدار می شدم و واقعا احساس سبکباری داشتم و فکر کردم نمی توانم هر آنچه می خواهم بنویسم. فشار از بین رفته بود. این طور نبود که هری از زندگی ام رفته باشد، به خاطر این بود که او همیشه در زندگی ام بود.»

رولینگ قبل از نوشتن هری پاتر، افسردگی شدیدی داشت به گونه ای که هر صبحی که از خواب بیدار می شد انتظار داشت که دخترش مرده باشد. خودش پذیرفته که مجموعه هری پاتر تلاش برای اصلاح کردن کودکی اش و پایان بخشیدن این مجموعه با دادن یک خانواده به هری پاتر بوده است.

او می گوید:«من سال ها از پدرم می ترسیدم و به شدت تلاش می کردم که تایید او را به دست آورده و شادش کنم. بعد به نقطه ای رسیدم که دیدم نمی توانم بیشتر از این کار انجام دهم، بنابراین چند سال است که با پدرم ارتباطی ندارم.» 

مادر رولینگ «آن» از بیماری سفت شدن عمومی بافت ها رنج می برد و وقتی رولینگ 15 ساله بود، او در سال 1990 میلادی درگذشت و چیزی از موفقیتی که دخترش در آینده به دست آورد ندید. مادر سه بچه می پذیرد که مرگ دردناک مادرش روی نویسندگی او تاثیر گذاشته است. او می گوید:«این موضوع در بخش های مختلف کتاب هایم تراوش کرده است.»

«او فقدان های زیادی داشت و احساس کرد در مرز خطر است. تعادلش برای مدت طولانی ضعیف شده بود و روز به روز هم بدتر و بدتر می شد. او تصمیم گرفت که زمانش رسیده که پیش پزشک برود. در آن زمان بیماری اش بدخیم بود و هیچ درمان دارویی برایش وجود نداشت.»

او مادرش را قبل از دفن شدن ندید و از این موضوع حسابی پشیمان است:«می خواستم که مادرم را ببینم اما پدرم نمی خواست که او را ببینم و من به اشتباه پذیرفتم که این کار را نکنم. حالا به شدت از این موضوع پیشمان هستم. واقعا آرزو می کنم کاش او را دیده بودم. اهمیتی نداشت که چه شکلی شده بود. این موضوع مسائل را برایم راحت تر می کرد.»

شکست ازدواجش هم به افسردگی او دامن زد. مجبور شد برای تدریس زبان به پرتغال برود. او می گوید:«یک ازدواج مصیبت بار و کوتاه داشتم. مجبور بودم کودکم را به بریتانیا برگردانده و یک زندگی جدید برای خودمان بسازم. درست زمانی بود که آمدم رها شوم و افسردگی هجوم آورد. زندگی ام کاملا آشبو شد. آن زمان بی خانمان بودم و در آن زمان قطعا یک افسردگی بالینی داشتم. توصیف دقیق اش این بود:یک بی حسی، سردی و ناتوانی باور این که دوباره شاد خواهی بود. تمام رنگ ها از زندگی رخت بربسته بود.»

رولینگ در آن زمان خودش را متقاعد کرد که سرنوشت رقت باری برای دختر دو ساله اش مقدر شده است. او می گوید:«عاشق جسیکا بودم. خیلی خیلی دوستش داشتم و مدام وحشت داشتم که اتفاقی برای او بیفتد. تقریبا هر صبح که بیدار می شدم می دیدم او زنده است و از این موضوع متعجب می شدم. انتظار داشتم او بمیرد. آن زمان دوران بسیار بسیار بدی بود.»

یک بار یک گروه فیلمبرداری، رولینگ را به آپارتمانی چند کیلومتر دورتر از ادینبورگ برد، جایی که او توانسته بود با نوشتن اولین رمان «هری پاتر و سنگ جادو» بر افسردگی اش غلبه کند. وقتی که در اتاق کوچک جایی که اولین بار قلم را روی کاغذ گذاشت راه می رفت، به در و دیوار جایی که زمانی در آن زندگی کرده بود نگاه می کرد، اشک هایش سرازیر شدند.

او گفت:«اینجا جایی بود که زندگی ام 180 درجه چرخید. در این آپارتمان کل زندگی ام عوض شد. احساس کردم آنجا واقعا خودم هستم. همه چیز ناگهان از من دور شد. من خودم آن افتضاح را به زندگی ام زده بودم. فقط فکر کردم که می خواهم بنویسم. بنابراین کتابی نوشتم.» همان طور که در اتاق خواب راه می رود به تمام مجموعه های هری پاتر که در کتابخانه هست نگاه می کند:«اگر همه اینها ناپدید شوند، اینجا جایی است که من به آن خواهم برگشت.»

 

 

    [] [] لئونیکلایویچ تولستوی

 

تولد::9 سپتامبر 1828، مرگ:2 نوامبر 1910 

 

تولستوی فعالیت های اجتماعی مانند حمایت از زندانیان سیاسی و سربازان فراری را دوست داشت و تفریحاتی مانند شکار را لذت های بی رحمانه می نامید. مدت های زیادی نمی دانست چیزی که گاه و بیگاه وجودش را به هم می ریزد، عارضه افسردگی است و سعی می کرد درست مانند یک آدم عادی زندگی کند. تقریبا نیمی از سال های عمرش گذشته بود که دست آخر پی برد که اوضاع حال روحی اش چقدر زار است 

وقتی در این دوران افسردگی اش سر باز زد، از همسرش جدا شد، عقایدش را تغییر داد و آن قدر دارایی هایش را بین دیگران بذل و بخشش کرد که اواخر عمرش مشکلات مالی زیادی داشت تولستوی می خواست خودش را بکشد و به هیچ بهانه ای دوست نداشت در این دنیا حضور داشته باشد اما سرانجام به واسطه آشنایی با خدا و باورهای مذهبی جدیدی که پیدا کرده بود، این فکر را کنار گذاشت و در سن هشتاد و دو سالگی به مرگ طبیعی از دنیا رفت.

 

 

   [] [] آدلاین ویرجینیا وولف

 

تولد:25 ژانویه 1882، مرگ:28 مارس:1941 

 

12 سالش بود، اولین بار بعد از مرگ مادرش علائم شدید تغییرات خلقی در او آشکار شد. بعد از آن در دوره های افسردگی اش به تندرت صحبت می کرد و غذا می خورد. چندین نوبت هم کارش به فضای بستری شدن در آسایشگاه رسید. وقتی حالش خوب بود زیاد می خندید، خوب می نوشت، دوچرخه سواری می کرد و تاریخ می خواند.

در جلسات نقد ادبی و گردهمایی ها شرکت می کرد و مثل آدمی که هیچ مشکلی ندارد، حرف می زد. دوره های افسردگی اش هیچ گاه منظم نبود. گاهی کوتاه می آمد و زود می رفت و گاهی سال ها دست از سرش بر نمی داشت. این دگرگونی حسی در کمتر از 20 روز تنها یک دلیل داشت؛ افسردگی دو قطبی! خیلی ها می گویند اگر وولف درمان شده بود، دیگر شاهکارهایی مانند «به سوی فانوس دریایی» و «خانم دالووی» را از او نمی خواندیم چرا که وولف بیماری اش را الهام بخش داستان کتاب هایش می دانست.

 

 

   [] [] ارنست میلر همینگوی

 

تولد:21 ژوئیه 1899، مرگ:دوم ژوئیه 1961 

 

اسمش که می آید همه یاد «پیرمرد و دریا» می افتند؛ کتابی که با آن جایزه نوبل را از آن خود کرد. همینگوی از نوجوانی علائم افسردگی را داشت. وقتی در سال 1928 پدرش خودکشی کرد، نشانه های افسردگی در او چنان اوج پیدا کرد که او را برای شوک درمانی به بیمارستان بردند. او ماجراجویی را دوست داشت.

شکار حیوانات وحشی از علایق او بود و از جمع کردن اسلحه های شکاری دور و برش لذت می برد. زندگی عاطفی موفقی نداشت و با هر کسی ازدواج می کرد به دلیل اختلال شدید دو قطبی که داشت، رابطه اش خیلی زود منجر به طلاق می شد. در طول عمرش چیزی حدود چهار بار ازدواج کرد. همینگوی در بهار سال 1961 یک بار تصمیم به خودکشی گرفت که اطرافیانش متوجه شدند و دوباره برای شوک درمانی او را در بیمارستان بستری کردند. این فکر اما هیچ گاه رهایش نکرد. او سرانجام با یکی از تفنگ های شکاری محبوبش گلوله ای در سرش خالی کرد.

 

   [] [] چارلز جان هوفام دیکنز

 

تولد:هفتم فوریه 1812، مرگ:نهم ژوئن 1870

 

12 سالش بود که پدرش به زندان افتاد و مجبور شد برای گذران زندگی خانواده اش در یک کارخانه چکمه سازی کار کند. مدرسه تعطیل شد تا روزی که دوباره پدر از زندان آزاد شود و اوضاع به روال قبل برگردد. اوضاع نابسامان مالی خانوادگی اش روحیه او را بسیار خراب کرده بود و از همان روزهای بچگی نشانه های افسردگی در رفتارش دیده می شد.

چند روز بعد از به دنیا آمدن اولین فرزندش، خواهر همسرش که در خانه آنها زندگی می کرد، دست به خودکشی زد که این کار تاثیر بسیار زیادی در روحیه اش گذاشت. دیکنز این قصه را بعدها در کتاب الیور تویست با روایت بیماری سخت رزمیلی تعریف کرد. نویسنده بزرگ انگلیسی عادت داشت در قصه سرایی هایش از اتفاقاتی که در زندگی اش می افتد وام بگیرد. فقدان ها برای او که حال روحی خوبی نداشت و از همان بچگی درگیر افسردگی حاد بود، حکم ضربه های بزرگی را داشت که هیچ گاه او را آرام نگذاشت.

 

 

   [] [] آگاتا کریستی

 

تولد:15 سپتامبر 1890، مرگ:12 ژانویه 1976 

 

داستان «هرکول پوآرو» یا «خانم مارپل» را که نوشت دیگر تنها نویسنده داستان های عاشقانه و رومانتیک نبود. لقب ملکه جنایت را به او داده اند و بعد از آن به واسطه نوشتن 66 رمان جنایی به عنوان یکی از مهم ترین و معروف ترین نویسندگان جنایی نامش بر سر زبان ها افتاد. در گینس رکورد پرفروش ترین نویسندگان کتاب در تمام دوران ها را بعد از ویلیام شکسپیر به خود اختصاص داد. دسامبر سال 1926 به مدت 10 روز ناپدید شد و بعد از آن بود که همه به اختلال افسردگی اش پی بردند.

ضربه روحی ناشی از مرگ مادر و خیانت شوهرش که بعدها به آن اشاره کرد باعث شد نشانه های این بیماری خیلی بیشتر در زندگی اش نمایان شود. با این که نوشته ها و حالت های روحی اش اواخر روزهای عمرش آن قدر غیرطبیعی شده بود که همه فکر می کردند بالاخره یک روز دست به خودکشی خواهد زد اما در سن هشتاد و پنج سالگی به مرگ طبیعی درگذشت.

 

 

 [] [] فرانتس کافکا

 

تولد:3 ژوئیه 1883، مرگ:3 ژوئن 1924 

 

به دوست نزدیکش وصیت کرده بود که تمام آثار او را قبل از این که بخواند، بسوزاند. نمی خواست هیچ ردی از نوشته هایش باقی بماند. «ماکس برود» اما دلش طاقت نیاورد نوشته هایش را خاکستر کند. آنها را منتشر کرد و همین شد که نام کافکا به عنوان یکی از بزرگ ترین نویسندگان آلمانی زبان قرن بیستم بر سر زبان ها افتاد.

 

[] [] نویسنده های مشهوری که از افسردگی رنج میبردند

 

سال 1917 بود که به بیماری سل مبتلا شد و چندین ماه در نقاهت بیماری اش به سر برد. می ترسید شرایط روحی و جسمی اش باعث نفرت دیگران از او بشود. در بیشتر دوران زندگی اش افسردگی و اضطراب شدید داشت. با هر بیماری، نشانه های افسردگیدءت * در او بیشتر می شد. میگرن، بی خوابی و مشکلات جسمی دیگر در تمام دوران زندگی دست از سرش بر نمی داشت. می خواست با خوردن غذاهای گیاهی و شیر، جسم نحیفش را تقویت کند. دست آخر همان شیر پاستوریزه نشده باعث بروز بیماری سل و در نهایت مرگ او شد.

از نمناک ، بازنشر

(شین شهروز براری صیقلانی) 

 

داستان نویسی از شهروز براری

۴۸.txt

۴۸  

، برای شکستن ِ سکوت ِدو نفره ای که در اتاق حاکم شده ، بریده بریـــده میگویـــد؛ ب‌ب‌ بانو به رسَم  خــ٬َــزان ، هـَرروز چـه زود شب میشود!.. پدر تون ، ن نیاد یهو !؟.   –®بانو با عشوه ای دخترانه ، پاسخ میدهد ؛ نگران نباش ، امشب من از قصـــد دو برابــر تجؤیز پزشکــ به پدر ، قرص آرام بــخش و قرص خوآب داده ام.، تــا که تخت بخوابد .» ٫_در میان بُهت و حیرت پسرکـ ، بانو برمیخیزد و درب چوبی اتاق را میبندد ، ناگاه ، پنجره ای در ذهن پسرکـ باز میشود !. ٫_سپس مهربانــو به ارامی سوی تاریک اتـــاق فــوت میکنــد ، ٬_آنگاه شمعـی بروی طاغچه روشن میشود . ٬_بانو خودش را در آغوش یار غنچه میکند ، و به حرفهایش ادامه میدهد، به ارامی یخ بینشان ذوب شود. بانــو ، میگوید: ♪»شهریار جون، هــرغروب پس از انکه بعد از قرار ، از تو کم میشوم ، گریان همچون این شمع میشوم . و شبانه بی تو ، من در این باغ ، غرق غم میشوم« .  ®بانــو  به پسـرکـ اصرار دارد تا که فنجان چای سرد نگشته ، انرا میل کند . 

 اما پسرکـ غزلفروش و خجالتی ، جای خالی قند را حس میکند ، ولی به رسم سابق ، در رودروایسی گیر میکند و چای را تلخـ تلخـ سر میکشد .  بانو به لبهای پسرکـ خیره شده ، و سکوتش ، لبریز از تمنّاست. بانــو اصرار میکند ، پسرکـ انکار میکند .  در دل باغ آشوب میشود.  پسرکـ ساکت ست. اوتنها بروی تن سفیده کاغذ است که ماهرانه حرفهایش را شعر میکند ٫_شمع در اتاق عاشقانه گریه میکند . ٫_بچه گربـــه از لای پنجره ی نیمه باز ، خود را به قصه میرساند ٫_و ناخوانده سوم شخص مفرد میشود ٬_گربه ی حنایی و کوچکـــ٫ـ ، ممتــ٬ـد و پیوسته ، یکبند گرسنگیش را اعلام میکند ٫_ به لطف مهـ٫ـر ، و سخاوت ِ، مهربانـ٬ـو ، ظرف کوچکی رالبریز از شیر میکند ٫_انگاه ثانیه ها کشان کشـــان پسرک را سوی واقعه ای هول میدهند. ٬_ نگاهه پسرک در مسیری یکطرفه به نگاهه مهربانو دوخته میشود ، سکوت تنهاترین کلام است در این گفت و شنود. 

پسرک از خیره بودن ، متواری میشود و از چشم در چشم شدن طفره میرود . و از چشمانش عشقی برنمیتابد . ٫_ اما نگاههآی مهربانو ، واضح ترین و صریح ترین ، حرفهایی ست که میتوان بی کلام و با زبان بی زبانی گفت. این میان ، تنها اشآرات نظر ، کافیست تا پسرک بفهمد که نگاه مهربانــو ، بوی گناهه کبیــــره میدهد . ٫_گربه ی کوچکــ ، به صدای شرشر ناودان ، گوش میکند !٫_ و از صدای رعد ، یکـ بغل دلشوره میگیرد . ٫_دست تقدیر بر پستوی باغ ، نقش نگاری تیره و تار میکشد٫_٫_در افکاری ناخوانده ، بانــو ، بی پسرک پیر میشود !٬_ بچه گربه از ظرف غذا ، سیر میشود ٫_نگاه گربه به شکاف سقف ، گیر میکند !. ٫_سپس  بچه گربه ناگهان به کلاف سردرگـم ِ لحظات وحشیانه، حمله میکند ٫_به خیال بچگی، پنجه های کوچکش ، همچون پنجه های یک شیر میشود ٫_از درزه سایبان ، چکه چکه از چشمان سقف ، صندوقچه ی کهنه ، تَر میشود٫_ بانو سراسیمه ، کاسه ی خالی از غذای گربه را ، قرض میگیرد. ٬_نگاهه پسرک ، از اشک های بی ؤقفه‌ی شمع ، قطره قطره ، غرق در شک میشود٫_ طعم تلخ چای همچنان در دهانش جامانده ٬_ بانو رودر روی شهریار مینشیند ، و دستان کوچکش را به دستان مردانه ی او میسپارد ٫_ افکاری که فضا را تصائب کرده بود ،همگی از جنس هم آغوشی نشأت میگرفتند. و در چهار سوی اتاق ، موج میزدند. شهریار برای تغییر جو سنگینی که بر محفل حاکم شده بود گفت؛ چ چه رو‌ســری ق‍ َ‌قشنگی!.. ٬٫     

 _®بانو روسری را برمیدارد و بروی کمر چرخ خیاطی پیر ، میگذارد. و در نور کم ، ضعیف شمع، شهریار ، موههای بانو را یک در میان ، سفید مئبیند. انگاه پسرک از این اختلاف سنی عمیق و تفاوت نسل ، دلسرد میشود ، که چرا تن به این معاشرت داده ، اما از ان طرف ، بانو بروی ابری از رویاهای خویش ، قدم میزند. و با تمام وجود ، اسم شهریار را با روح و جسم و جان ، فریاد میزند. اما بانو ، سکوت شهریار را به اشتباه ترین شکل ممکن ، تعبیر میکند و سکوتش را یخاطر ضعف در تکلم و یا خجالتی بودن تعبیر میكند ، و به چشمان به رنگ عسل  شهریار خیره میشود . آن لحظه شهریار در خیالش ، بین چین و چروک گردن مهربانو گیر کرده و به دستان ظریف و پوست چروکیده اش نگاه میکند ، بانو در توجیح میگوید ، از بس كه وسواس دارد و اب مصرف میكند و دستانش با اب تماس طولانی داشته ، اینگونه شده . انگاه ، تمام لحظات این معاشرت و آشنایی ، از دیدار اول تا به آنجا ، یک به یک از خاطر شهریار عبور میکند . او براستی یک عمر فرصت برای مرور ، بی تجربگی  خود دارد . درون وجود پسرک ، جنگی در حال وقوع‌ست بین عقل و احساس . او بنابر تجربه میداند باید نسبی رفتار کند و هرگز هیچ کدام را فدای ان دیگری نکند . اما اکنون ، شه‍ریار نه احساسی به بانو دارد و نه اینکه عقل چنین حکمی میکند . اما در این بین ، عذاب وجدان ، او را از شکستن دل بانو باز میدارد._ ،.بانو شروع به شیرین زبانی و دلبری میکند ، و کنار او مینشیند و بربازوهای پسرکــ تکیه میزند. دستانش را در دستان او گره میزند . و بوسه ای مخفیانه به دستانش میزند. و برایش دکلمه‌ای عاشقانه  میگوید؛ ♪  

              »شهریارجان ، شهریارم ، شهریار باوقارم ، گاه میپندارم که ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ عشق ﻣﻦ به تو ﻫﯿﭻ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﺎ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﺗﯿﻢ ٫_ﻣﺎﺕ ﻫﻢ ، ﻣﻦ ﻣﺎﺕ ﺗﻮ ﺷﺪﻡ ٫_ﻭﺗﻮ ﻣﺎﺕ ﻣﻦ ٫_ﺷﺒﺤﯽ ﺑﻮﺩﯼ٫_ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﻣﻦ٫_ ﺑﺮﺧﺎﺳﺘﯽ ...ﺷﻌﻠﻪ ﮐﺸﯿﺪﯼ ...ﺳﻮﺧﺘﻢ ٫_ﺳﻮﺧﺘﯽ ٫_ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ ﺷﺪﯾﻢ ...ﺩﺭ ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺩﻟﻢ٫_ﻣﻬﺮﻩ ﻫﺎ ﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺍﺷﮑﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫_ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺳﺮ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﮑﻮﺑﻢ٫_ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﺮ ﺳﺮﯼ ﺑﺮ ﺟﺎ ﻧﻤﺎﻧﺪﻩ٫ _ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺨﻨﺪﻡ٫_ﻧﺮﻡ ﻧﺮﻡ ٫_ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻨﺪﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ ﻧﯿﺴﺖ ٫!_ﺩﻝ ﺗﻨﮕﯽ ﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ به خزان میسپارم ، تا همچون برگهای زرد درختان ، از وجودم پرکشیده و با نسیمی از شاخسار احساسم جدا شوند!.٫_ﺳﻔﺮﻩ ﯼ ﺍﻓﮑﺎﺭﻡ٫_ﺳﺒﺰ ﺳﺒﺰ ﺍﺳﺖ٫_ﻭ ﺩﻟﻢ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ٫_ ﺩﻟﻢ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ !ﺁﯾﻨﻪ ﻣﯽ ﺑﻠﻌﺪ رنگ رخسار جوانی‌ام. بخاطر خطوطی که گذرایام بر چهره ام کشیده.٫_ﺁﻥ ﺍﻓﮑﺎﺭ ﮐﺪﺭ ﻣﺎﺕ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ٫_ﺧﻨﺪﻩ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺎﺑﺪ ٫_ﺁﯾﻨﻪ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ٫_ﮐﺎﺳﻪ ﺁﺟﯿﻠﻢ ٫_ﭘﺴﺘﻪ ﺍﺵ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﺩ٫_ﻣﺎﻫﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻠﻮﺭ ﻣﯽ ﻏﻠﺘﺪ ٬_پدرم میگفت: ﺩﺧﺘﺮﻡ چرا چند صباحی‌ست می گریَد. ٫_شهریار  براستی ، ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ را میپرستم من!~ اما بعد از خدا !~ ٬_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ !٫_ ﻭﻗﺘﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﺭﺑﻮﺩﯼ ٫_ﻣﻦ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘم ٫_ چونکه تنها تویی ﺗﻤﺎﻡ تار و پود وجودم.٫_ هر گاه که قصد امدن به باغ مان را داری ، من از همینجا ، صدای قدمهایت را میشنوم~ آنگاه ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﺑﺎﺩ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ٫_ﻗﺎﺻﺪﮎ ﺷﻌﺮ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ٫_ﻭﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻗﺎﺏ ﭼﺸم ه‍ﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺩﺯﺩﺍﻧﻪ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﻣﯽﮐﺸﻢ ٫_ﭼﺸﻤﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻧﻤﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ ، ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻥ ،~ ﺭﻗﺺ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﺩﺭ ﭘﺸﺖ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ٫_ﺣﺲ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ،ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻣﻌﻨﺎ ﻧﺪﺍﺭﺩ ٫_ﻣﻦ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺍﻧﻘﺒﺎﺽ ﻣﮑﺎﻧﻢ ٫٬ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻓﺮﻭ ﻣﯽ ﺭﯾﺰم.٫_.~ ﺩﺭ ﻣﮑﺎﻥ ﻋﺸﻖ ﻧﺎﺑﻮﺩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ~ شهریار عزیزم ﭼﺮﺧﺶ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ~ ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﻧﺒﺎﺷﯽ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ~ ﺩﻟﻢ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ ﺍﯾﺴﺖ٫_ﺩﺭﭘﺲ ﺗَﺮَﻧُﻢ ﻧﮕﺎﻫﺖ. ﺁﺭﺍﻡ/ﺁﺭﺍﻡ/ ﺁﺭﺍﻡ ، کودکــ سرکش و شروری که در دلت خانه کرده را ، رام خواهم کـــرد~. شور عشقی جاری‌ست در غرورت ، نگران نشو ، غرورت را نخواهم شکست~. هرگز آرامش ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ.٫_ﺑﺨﻮﺍﺏ ﺩﺭ ﭘﺲ ﻧﻢ ﻧﻢ ﻏﺮﯾﺒﺎﻧﻪ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ.~ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ ،ﺑﺎﺩ ﻻﻻﯾﯽ ﻣﺮﺍ٫_ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ~ .٫_ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺎﺵ٬ﻃﻮﻓﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺍﺳﺖ٫_ﺧﻮﺍﺏ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻧﻤﯽﮔﯿﺮﻡ .٫_ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻡ ...ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ٫_ﺩﺭ ﭘﺲ ﺳﮑﻮﻥِ ﺍﯾﻦ ﮔﻬﻮﺍﺭﻩ.    –®شهریار که از احساس مهربانو به وجد امده ، و نگاه در چشمانش منبسط گشته ، لبخندی از سر شوق و تمجید ، بر چهره اش مینشاند و مهربانو هم از فرط خوشحالی ، محکمتر به پسرکـ تکیه میدهد ، گویی چشم انتظار ان است که شهریار او را در اغوش بگیرد. ولی ، شهریار هر از چندگاهی ، خودش را کمی بسمت مخالف میکشد تا ، به فاصله اش بی افزاید. صدایی از سقف چوبی بالای سرشان می اید ، گویی که کسی در اتاق بالایی در حال راه رفتن باشد .. نگاهها همزمان بسمت بالا شلیک میشود ، حتی گوشهای گربه نیز تیز میشود ، به اضطراب و دلهره‌ی  پسرکـ افزوده میشود. 

مهربانو از جای خود بلند میشود و با عجله ، روسری اش را از کمر چرخ خیاطی ، برداشته و به سر میکشد ، و با دستانش به شهریـار اشاره میکند که بنشین و ، آرام و بیصدا بمان. پسرک به حالت نیمـ خیز و اماده باش در امده تا در صورت نیاز به اتاق بغلی برود و خودش را پشت ، تخت خواب قدیمی پنهان کند.  ®(مهــربانو پس از لحظاتی کوتاه- خنده کنان باز میگردد ، درحالیکه بچه گربه‌اش را در اغوش گرفته ، وارد ایوان و سپس درؤن دل تاریک و سیاه اتاق میشود ، و شمع را خاموش میابد ، با اضطراب و نگرانی ، کورکورانه و لاکپشتــوار به پیش میرود تا به ضلع چهارم میرسد ، به ارامی  پسرکــغزلفروش را صدا زده و نزد خویش فرا میخواند ، ولی جوابی برنمیتابد ، با غمی عمیق به ارامی در دل سیاه شب مینشیند ، و کورکورانه با دستانش ، کنج اتاق را وارسی میکند ، اما باز هـــیچ نمیابد ،  ، بر سر بچه گربه اش ، دستی به نوازش میبرد  و با اندوه آهــی از ته وجود ، میکشد)٫_ و زیر لب ، رو به گربه اش میگوید؛ ♪    ((آپـوچیـجان“ همش تقصیر توئه ، از بس شیطون بلایی -- خونه رو شلوغ کردی!..  خیال کردم ، اقاجونم بیدار شده ، اخــه تؤ به این کوچیکی، چجوری از پله ها رفته بودی بالا؟.. اصلا چرا رفتی بالا؟ ها؟.. مگه نمیدونی ، اقاجون از گــربه بدش میاد؟.. مگه بهت نگفته بودم ، که نباید بالا بری هیچوقت؟ ها؟ .. آخـــه اقاجونم خبر نداره که من تو رو نگه داشتم و قراره مامانی تو باشم . اگه حرفامو گوش کرده بودی ، الان ، شهریار پیشم بود ، آپوچــــی جانه ، خیلی بدجنسی!. خبر دلمو نداری ، هـــی، دلم خـــونِ. اخه این اخرین فرصتم بود تا بتونم به عشقم برسم ،  اخه امروز با اون چیزایی که توی نامش نوشته بود ، اب پاکی رو روی دستم ریخت و بهم غیر مستقیم فهموندش که الکی دلمو بهش خوش نکنم ،  خدایا ، به فریادم برس ، من خیلی بی عرضه ام ، چون تو بهم یه فرصت دوباره دادی، تا شهریار امشب بیاد پیشم ، منم میخاستم حرفامو بهش بزنم ، اما قسمت نشد . خداجوون ، تو رو خدا ، یه فرصت دیگه بهم بده ، تا بتونم شهریار رو پایبند خودم کنم . اپوچی جان!..، باعث شدی که تمآم ، نقشه هام ، نقش برآب بشه   

   ®(بچه گربه روی دامن گلدار مهری به خواب رفته . ناگه تمام وجود مهری از تابش نور امیدی ، روشن میشود . و بدون معطلی ، از جای خود بُرّاق و چابک برمیخیزد ، گربه از عمق خواب به کنج اتاق پرت شده و هراسان میشود. مهربـــانو با قدمهای کوچک اما تند و سریع ، از اتاق خارج میشود و سمت صندوقچه‌ی گوشه‌ی ایوان میرود ، خم میشود و پشت صندوقچه را با دستانش ، کنکاش میکند ، تا دستش به بند های بلند و سفیدِ پوتین‌ِ شهریار میخورد . با شوق و شَعَفی توصیف ناشدنی ، پوتین ها را در می اورد ، انجا خشک و بی حرکت ، در میان افکاری مَجهول ، گم میشود ، و در ذهن آشفته اش سوالی میشود مطرح ،٫_سوالی، سخت تر از کنکور!...  ®(مهربانو از خودش میپرسد: پس شهریارخان چطو و با چه کفشی رفته؟  او لحظه ای شاد و لحظه ای ناشاد میشود ، در دلش از خدا تشکر میکند )

   زیر لب زمزه کنان میگوید ؛♪(( خدا جون ،مرسی-- کنیزتم . خداجون عاشقتم ، میدونم که پشت هر اتفاقی یه حکمتی نهفته ،. پس منم اینو به فال نیک میگیرم حتم دارم ، این پوتین ها ، برام به مفهوم ، یک فرصت نو و دوباره است. زیرا یقینن فردا ، برای پس گرفتن ، پوتینهایش ، باز خواهد گشت . و این بهانه ی خوبی‌ست برای دیداری مجدد.)).    سپس با احتیاط پوتینها را سرجای قبلی برمیگرداند ، و خم میشود تا بچه گربه اش را بردارد و در اغوش بگیرد. سپس قبل از ورود به دل تاریک اتاق ، مکثی معنادار میکند و بازگشته و به پشتش نگاهی مشکوک میکند. گویی کسی در حال نگاه کردن اوست و انتهای باغ ، لا به لای تنه‌ی قطور درختان توسکا و در پوشش سیاه شب ، پنهان شده . ولی غیراز صدای شُر شُر و باد و بوران ، چیزی جزء سیاهی مطلق یافت نمیشود.  

حسی فراطبیعی به مهربانو ، الهام شده و او میداند که بی شک شهریار در همان اطراف پنهان شده. او آپوچی’گربه‘ را دو دستی و محکم در آغوش گرفته ، و با اندوه و غصه به آرامی وارد اتاق میشود ، همه جا سیاه و تاریک است و چشم غیر از یک فضای خالی از نور ، هیچ نمیبیند. او با پشت پایش ، درب چوبی اتاق را هول میدهد تا بسته شود و گربه نتواند باردیگر باز از اتاق خارج شود. با قدمهایی مورچه وار ، سمت پنجره میرود که پایش در بین راه به جسمی میخورد، از صدایش اینطور میتوان دریافت که ، ان جسم ، فنجان چای بوده .  مهربانـــــــو مینشیند و چهار دستو پا به پیش میرود تا مبادا باز به جسمی بزخورد کند. دو وجب که سمت پنجره پیش میرود ، دستش به چیزی نرم میخورد ، با تعجب دستش را با ترس و هراس میکشد. زیرا به هیچ عنوان چنین جسمی پرمو و نرم و کوچک در اتاقش وجود نداشت. 

پس چه چیزی میتواند باشد ، از کجا آمده! دوباره با احتیاط دستانش را سمت آن شی میبرد تا شاید از لمسش بتواند حدس بزند که آن شی چیست‌ . اما در کمال تعجب اینبار خبری از چنین چیزی در دل سیاهه اتاق و بروی زمین چیزی نیست. مهری کور کورانه و با دستانش عجولانه پیرامونش را میکاوَد ، تا دوباره دستش به آن جسم و شی ناشناس میخورد، او شروع به دست کشیدن به روی سطوح آن میکند ، که ناگهان آن شی تکان میخورد و راه میرود ، مهری با وحشت جیغی خفیف میزند و دستانش را میدزدد ، در کسری از ثانیه  اشتباهش را میفهمد ، زیرا او حضور بچه گربه‌اش را در اتاق فراموش کرده بود ، او بالاخره انتهای عرض فرش را لمس کرده ،  و با دستانش به لبه ی تاخچه ی زیر پنجره ، میرسد  ، انگاه برمیخیزد ، تا برای روشن شدن تکلیف ، و نجات از تاریکی ، شمعی روشن کند . اولین تلاشش ، برای روشن کردن شمع به شکست منجر میشود ، در دومین تلاش چوبـکبریت ، از کمر میشکند ، چوب کبریت بعدی از دستان ظریفش می‌افتد ، قطع نخاع ، و بعبارتی جانباز میشود  ٫_در تلاشی پرتکرار  یک به یک ، چوبکبریت‌ه‍ای درون قوطی را به شهادت میرساند اما ، هیچ یک ، حتی جرقه ای هم نمیدهند ، گویی دســـــتان لــرزان و خیس مهربانو ، گوگــرد ـکبریــت را مرطوب نموده و کبریتها روشن نمیشوند،  مهربــــــــانو ، اخرین چوبــکبریــت را امتحان میکند و ان را تا مرز اشتعال ، به خط مقدم جنگ با قوطی کبریت پیش میبرد و شعــله ای خلــق میشود آنرا را با شمع پیوند میدهد. و در نهایت امر ، نور زرد رنگی، زاده میشود. از زایش نور شــــمع ، سیاهی‌وغم ٫ کم کم در اتاق محو میشود . و بچه گـــُــربه مابین نور زرد شمــــــــع و تن سردِ دیوار ، می ایستد!...در انعــِکاس نـور بر سطح ِدیوار ، سایه‌ی بچه گـــُــربه خلق میشود به آرامی رشـــد میکند و  قـــامتش را بلندتر و اندامش را همچو یک شیر ، تنومند نشان میدهد... گـــُــربه از سایه‌ی خویش میترسد ، و به اتاق خواب پناه‍نده میشود و به زیر تخت خواب میرود.   ، در همین لحظه جریان برق به تیرچراغ و کنتور باغ باز میگردد. و لامپ مهتابی بالای سر مهربــــــــانو ، لحظه‌ای چشمک میزند. و یکــ قدم مانده به روشن شدن ، گیر میکند و مهتابی بلاتکلیف در آسمان اتاق ، به استخاره‌ مینشیند.

 مهربـــــانو برمیخیزد و کلید برق لامپ مهتابی را باز و بسته میکند و همزمان زیر افق مهتابی ، عمود می ایستد و دستانش را به کمر زده ؤ متعجب سمت سقف نگاه میکند و پس از چند چشمک کوچک و تلاش برای روشن شدن ، با کمی تاخیر نور در فضای اتاق جاری میشود ،و با روشن شدن چراغ ، آشفتگی و هرج مرج آشکار میشود ،و مهری با حیرت به اطراف نگاهی می‌اندازد ، او  فنجان چای که به گوشه ای شوت شده‍ بود را، وارونه روبه قبله می‌یابد، کمی جلوتر تعداد متعدد چوب کبریتهای شکسته و نم کشیده ، سرگردان و متواری از هم، نقش فرش شده‌اند ، ظرف شیر که از گربه اش قرض گرفته بود و زیر چکه های سقف نهاده بود را نیز وارونه و خالی مییابد.، سمت دیگر نیز، ردپای چای برفرش جاری‌ست.

در این میان مهربــــانو با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز ، خیره به کلاه لبه دار شهریار و دست کلیدش مانده که ، روی تاخچه کنار کیف پولی باقی‌ست . و در این لا به لا ، جای بچه گربه اش خالیست. مهربانو  از ته دل ، نفسی با شادمانی میکشد و بی اختیار  لبخندی پنهان بر چهره اش مینشیند ، ”زیرا با مشآهده‌ی کیف و کلاه و دسته کلید شهریار که جا مانده ، و با توجه به پوتینهایش ، به این شک افتاد که شاید اصلا شهریار نرفته باشد،  بلکه تنها با شنیدن صدا از اتاق بالایی ، از ترس روبرو شدن با پدر مهربانو ، شمع را خاموش کرده و سپس در گوشه ای از باغ پنهان شده “ مهربانو سریعآ به ایوان میرود و سمت تاریک باغ ، ، باصدای ظریفش و با لحن مخصوص دلبرانه ، به آرامی ،اسم او را میخواند و صدایش میکند؛ »♪ شهریــــــار!.. شهریــــــار جان!... اقا شهریــــــار هنوز اینجایی؟ اما پاسخی نمیگیرد _بادیگر ناامیدانه و دست خالئ به اتاق باز میگردد و درب را میبندد ، و اینبار خلا و جای خالیه بچه گربه ی شیطان و بازیگوشش را حس میکند و پیش پیش کنان زیرلــب ، دنبال ردپایش میگردد و میگویـــد›♪ ”آٓٓپوچـــیجانه ، کجا باز دَر رفــتی شیطون بلا؟“ 

  ® «نگاهش به درب نیمه بازی که بین دو اتاق است می افتد . و گربه‌ی سرخوش از اتاق کناری و از زیر تخت‌خواب به سمتش میدود . و پشت‌بندش ، درب اتاق به ارامی بازتر میشود و لولای خشک درب ، جیغ میکشد. و مهربانو که گربه اش را در اغوش گرفته، با ابروهای بالا رفته و چشمانی درشت ،به ارامی سرش را بالا می اورد وخیره به درب میماند ، و با باز شدنِ درب ، شهریار نیز با دلهره و تردید ، با نگاهی مضطرب ، از پشت تخت خواب بیرون می آید. و سرش را به مفهوم تایید و یا سلام ، تکان میدهد. و با لُکنت و جویده جویده میگوید ؛♪ بـ بـخدا ببــ ـببخشـید. ®مهربانو که از فرط شوق و شعف ، خشکش زده ، در چشمانش اشک حلقه میبندد . پسرکــ نزدیکـ تر میشود ، و چشمش ، به اولین قطره‌ی اشکی که از نگاه بانو ، بروی گونه هایش سُر میخورد ، می افتد . 

و برای ختم به خیر کردن و دلجویی ، بانو را در اغوش میکشد ، بی توجه به اینکه ، بچه گربه ای اغوش بانو‌ست و بین اغوششان ، گیر کرده ،  بانو ،  از چنین حرکت و رفتاری ، به اوج هیجان میرسد و از سر شوق اشکهایش به گریه مبدل میشوند، و در ان لحظات ، قلب بانو  تندتر از هر زمان دیگری ، در سینه  میطپد. و بچه گربه به دست فراموشی سپرده میشود و از اغوش بانو طرد شده ، و درگیر حس حسادت میشود ، و گوشه ی تنهای اطاق به نظاره مینشیند که چه راحت جایش را ، پسرکی قد بلند و ،  جود ، در اغوش بانو تصائب میکند.سپس بچه  گربه بعد از کش و قوس دادن اندام خود دهانش را تا سرحد توان باز میشود و چشمانش بسته .

    او خمیـــــازه ای را اغاز میکند~ ”مهربانوکه خود را درون ‌احساس غریب و جدیدی یافته ، و برای اولین بار در زندگیش ، اغوش یآر را لمس کرده ، تمام وجودش از شراب عشق پر شده و در لحظه ای بعد لبریز گشته و سرریز  در جام شهوت میشود ، سپس بی اختیار شُــل میشود ، و در اغوش یار  وا میرود ، شهریار با تعجب حلقه ی دستانش به دور بانو را باز میکند و همچون فردی از هوش رفته ، بروی خط تقارن اتاق نقش بر طرح فرش میشود . انگاه بچه گربه ، خمیـــازه اش به انتها میرسد، دهانش را میبندد و چشمانش باز میشود ، و پسرک را تنها ایستاده و  بانو را ، نقش بر زمین  میبیند. پسرکــ با دست پاچه‍ گی از بانو میپرسد ، چه شده و چرا چنین غـــش اورده!.. بانو ، که فشارش بالا رفته و احساس گرما میکند ، روسری اش را با بی رمقی،  در میاورد ، پسرک درب رامیگشاید ، تا هوای تازه‌ای وارد اتاق شود ، بانو از ترس چشمان کنجکاو و شب زنده دار مستاجرانی که ابتدای باغ ساکن هستند ، از پسرکــ میخواهد که بنشیند تا سایه‌اش بروی پرده سفید پنجره نیفتد. شهریار در بُهت و حیرت ، گیج گشته از حوادثی که پیش چشمانش بوقوع پیوسته.  اما او ،حتی اگر هــم بفهمَد که چه ماجرایی در جریان بوده باز، بخاطر احترام و حُرمتی که برای مهربانو قائل است ، هــیچ نخواهد گفت. و برویش نخواهد آورد. مهربانو کمی بعد ، برای تغییر جو سنگین محیط ، بی مقدمه ، از جا برخواست ، طوری لبخند میزد که گویی هیچ اتفاقی نیفتاده. شهریار محفوظ به حیا بود و رنگش مثل گَچِ دیوار شده بود. او برای خالی نبودن عریضه ، استکان را تا انتها هورت کشید ، آنگاه چشمش به استکان کناری افتاد و تازه متوجه‌ی اشتباهش شد. زیرا او چای مهری را تصادفأ بجای چای  خودش نوشیده بود. آنگاه از شدت خجالت چنان تغییر رنگ داد صورتش که از سفیدی گچ  ، روبه سرخی رفت. مهری شروع به حرف زدن و ابراز احساسات عاشقانه و غیر مستقیم کرد . او چنان با آبو‌تاب ، دکلمه میکرد که گویی روح یک شاعره در وجودش ، ظهور و حلول کرده باشد.   مهربانو؛ ″شهریار!... شب‌های من، بی‌تو ، در کنجِ خلوت این باغِ سیاه، سرد و دردناک ، به روز میرسد. روزهای بی‌نَوَسانِ من ، به عشق یک نظر دیدن تو، لحظات را طی میکند تا که ساعت عشق  به عقربه‌های ۷، برسند تا من رأس کوچه‌ی اصرار ، تکیه به قراری پُرتکرار بزنم. و تو بیایی و من همچون دیدار روز نخست، با یک نظر ،در نگاه اول ، باز عاشق و شیدایت شوم. پس از آن نیز ، ناچار در عبورِ زمان ، تن به چرخش بی‌وقفه‌ی زمین میدهم و پشت به خورشید ، با نور ماه ، درون شبی ماه‌تاب ، جاری میشوم. شبهای من، همچون سیاه‌چاله‌ای عمیق هستند که من درونشان غرق اندوه و حسرت میشوم .زندگی در عشق سخت است. عاشقی در انزوای این باغ ، سخت‌تر. _تنِ لُخـتِ این باغ ، از جبرِ خزان ، زرد ، رَنجور و آزُرده‌ خاطر میشود .  نیمه شبها ،هرچه تاریک تر، ستارگان، روشن تر ز قبل ،به چشمان عاشق‌پیشه‌ام می‌آیند.  . من از این همه تشنه لب ماندن ، دل شکسته‌ام.–من از داغ این عشق آسمانی ، سوخته و ساخته‌ام.  من با این نافرجامی ،قُمار عاشقی را باخته‌ام. آه... بخدا که من از حکم دل ، و دست روزگار در بازیِ فَلَک خسته‌ام. شهریار جان گاهی در اوج تنهایی ، چنان درگیر نجوای درونم میشوم که رَوانم از عقلانیت پاک میشود. ناگاه به خودم که می‌آیم ، میفهمم چندین دقیقه است که من ، همچون دیوانه‌ای ، درحال حرف زدن با خویشتن خویشم . یا که حتی شبی از فرط دغدغه و فکر و خیال ، شروع به قدم زدن در باغ کردم ، با خودم حرف میزدم ، از دست بی‌مهری و غرورت ، شِکوِه و گلایه میکردم . پس از مدتی ، به خودم که آمدم ، فهمیدم بی‌اختیار و ناغافل از باغ خارج شده و قدمهایم به پای درخت بیـــد کُهَــن رسیده ، و از خاطرات کودکی ، با درخت ، مشغول گَپ و گفتگو‌أم... آنگاه روحم به کالبدِ بی‌حجاب و دیوانه‌ام دستور میدهد، که باید خودم را ببرم خانه ، باید ببرم صورتش را بشویم .ببرم دراز بکشد تا بلکه کمی آرام گیرد این جسم خسته!

   .. ،دلداری اش بدهم که فکر و خیال بیهوده و باطل نکند  ،بگویم که می گذرد ، که غصه نخورد _ این دل من ، از چشم انتظاری و خیرگی به تیکـ تاکـ ثانیه‌های بی‌پایان خسته است. این روزها ، کِشتیِ روحم در دریای طوفانزده‌ی احساس ،در هَم شکسته. من ناامیدانه سوار بر قایقی کوچک از جنس ماتم و گریه ، ملتمسانه ، چشم به دوردستهای نامعلوم دوخته‌ام . به امید دیدن ساحل امن آرامشی که به وسعت آغوش توست. اکنون دراین لحظه که کنارت نشسته‌ام ، در پهنه‌ی بیکران عاشقانه‌هایم ، همچون تعبیر ، رسیدن به یک قدمی ساحل خوشبختی‌ست. گویی که قایق کوچکم در دریای عمیق اشکهایم ، گذر کرده و نیمه‌شب ، آرام و بیصدا، در گِل نشسته. اما تمام تار و پود وجچدم از زخمهای طوفانی که ازآن گذر کردم ، در غم شکسته. غمی بی انتها که از شورعشق تو ، به روحم بسته. این روزهای بیقرار ، انعکاسِ نقش من چون سایه بر تن درختان بلند توسکا ، هر روز آرام و سر به‌زیر بی وقفه می رفت و دو باره باز می آمد .   ، لااقل برف نمی آید که تو ،عبور کنی از میان کوچه ، پایت بلغزد ، بلکه در آغوشم افتاده و دلم از گرمیه وجودت آرام بگیرد. آه..چه فکر احمقانه‌ای...  بارانی نمی بارد که خیس شوند ،موهایت ،همه چیز سطحی می بارد این ماه های اول پاییز.  -جز اشک های من که عجیب نیاز به چند ناودانی دارند. حیف که نمی شود وگرنه اتاقت را تا انتهای این باغ ، کول می کردم و کنار اتاقم میگذاشتم ،آن وقت لباس هایت همسایه ی لباس هایم میشد. حالا فرقی نمی کند بودنت. مهم این بودکه من همیشه از عطرتو سوء استفاده میکردم. چه خوشبخت هستیم ما .چه خوشبخت هستیم ما. اما خود نمیدانیم. ما که از اندوهناک ‌ترین روزها ،تنها عصرهای جمعه را به خاطر داریم، در کنار یکدیگریم اما از همدیگر غافل و از نیاز هم ، بیخبریم. چه تلخ خودمان را بر هم دریغ میکنیم. گیسوان من سفید ،اما لبان تو هنوز جوان است . خب آخر میدانی چیست؟ بگذار برایت اعترافی کنم؛ عشق پیچکی‌ست که دیوار نمی شناسد. اصلاً مهم نیست تو چند ساله باشی، دل من همسن و سال تو ، رفتار خواهد کرد

 . -®مهری هربار که صحبتش تمام میشد  ، نگاهی زیرکانه به چشمان شهریار مینمود ، تا اوضاع و شرایط را ارزیابی کند. و خاطرش جمع بشود که مبادا شهریار از مسیر تعین شده و جَـو موجود ، خارج شود. او در انتهای هر صحبتش ، و به محض ورود سکوت به محیط اتاق ، سریعا  شروع به نقل صحبتی جدید مینمود ، تا بدین طریق ، پله پله خودش را به او نزدیک‌ و نزدیکتر کند. مهری آسمان را به ریسمان میدوخت ، بین حرفهای بی‌ربط و باربط پُــل میزد و هوشمندانه تمام لحظات را ، تصائب مینمود، او متکلم وحده شده بود تا مبادا ، فرصتی به شهریار داده باشد که با کمی اندیشیدن ، از اشتباهش آگاه بشود. مهربانو همچون ماری خوش خطو خال و باتجربه، پیچیده بود بر دورتا دور افکار شهریار. آنچنان که لحظه به لحظه ، هوش و حواص را بیش از پیش میربود و او را غرق در مسایل حاشیه‌ای و گمراه کننده مینمود. حیله‌ی مهربانو ، چیز دیگری بود که حتی شیطان نیز در آن شب ، باید درس یاد میگرفت از نزد مهربانو. در عین آنکه خودش تنها شخصی بود که از چندوچونده ماجرا آگاه بود، اما باز چنان خونسردانه رفتار میکرد که خودش نیز گول میخورد و نقشه‌ی اصلیش را از یاد میبرد. هربارکه یادش می‌افتاد، لحظه‌ای سکوت میکرد و یک وجب به شهریار نزدیکتر میشد. او میچرخید و میپیچید به دور تقدیری نانوشته ، و شوم. جریان و روال طبیعی زندگیشان را با چنین نقشه‌ای ، از سیر معمول خارج مینمود ، و آینده را با اعمالش ، پیشاپیش رقم میزد.  هرچند ، اگر از حق نگذریم، نیّت کلی و هدف نهایی مهری ، چیزی جزء رسیدن و تصائب ، عشقش شهریار نبود ، اما روش غلطی را در زمان و شرایط و مکان غلطی انتخاب نموده بود.    -®چند دقیقه ای ، در آشفتگی و افکار مبهم گذشت ، و مهربانو ، فنجان ها را جمع کرده و ابی به دست و صؤرتش زد ، و جلوی ایینه ، گونه های ، رنگ پریده اش را با انگشتانش ، ویشگونی گرفت تا کمی سرخ تر بچشم آیند. در این حال ، پسرک ، مشغول جمع کردنِ چوبـ ـکبریتهای شکسته و افتاده بروی فرش بود ، مهربانو ، به اتاق بازگشت وبه نگاه شهریار ،لبخندی هدیه دادو کنارش نشست. شهریـار نگاهی به‌ساعت مچی‌اش انداخت ونگاهی به بانو ، انگاه تا خواست لب بگشاید و اجازه ی خروج و بآزگشت به خانه را بگیرد ، با مخالفت بانو مواجه شد ، مهربانو نگذاشت تا پسرک حرف رفتن را بزند، پسرک خوب میداند که ، ترحم و سکوتش ، سبب شده که بانو به او وابسته و دلگرم شود ، و اندک اندک ، روزها و قرارها یکی پس از دیگری بیاید و این وابستگی عمیق تر بشود ، حال اگر پسرک بانــو را پس بزند ، و بگوید که به او علاقه ای ندارد ، بی‌شک بانـــو در دره.ی ناباوری ها سقوط خواهد کرد.  مهربانو طلب یک آغوش را  زِ ،یــــــارش میکند!.. شهریــــــار نگاهی به مویِ پشت لب بانو و لمس اشتباهش میکند!.. مهربـ ــــــــانو ، زیر لب ، تمنای صدبوسه را ز شهریارش میکند!.. شهریــــــار ، از درماندگی ، فکر راهی برای نجاتش میکند!.. بانو ، دست در دست شهریــــــار ، نگاهی به نگاهه بی قرارش میکند!.. از نگاهه بیصدای پسرک ، گوش به عزم فرارش میکند!.. مهربـــانو با لحنِ دلبرانه ، اغاز به شیرین زبانی میکند!..  نقل از کودکی تا  شیطنت هایش میکند ،  اقرار به دلبستگی ها یا که اشتباهاتش میکند !. بانـــو یکنفس ، و پیوسته صحبت میکند ، بچه‌گربه ، محو حرکت زلف پریشانش میشود. به یکباره حرف‌از هزاران خواستگارش میشود! آنگاه در تَجَسمی اغراق‌گونه، و خیالی ،  عاشقان سینه چاکش پشت درب باغ ، به صف میشوند .  بچه گربه ، از تعجب ، کج میشود.   شهریــــــار از بی‌ریاحی به لکنت میپرسد ؛♪ پس چ‍‚٬چ‍‚‍٬چرا مُجَـرَد مانده‌اید؟ -   

®بانو مکثی میکند~~ ، آب دهانش را به غلط قورت میدهد ، و اسیر سُلفه‌ای ناخوانده میشود . بچه گربه بعد این سوال احمقانه ، بیش از پیش با پسرکـ لــَج میشود. بچه‌گربه از سر تاخچه ، و لای پنجره ای نیمه باز ، به روی صندوقچه‌ی قدیمی میرود ، و به زیر سایبان ایوان به باران خیره میشود.  اما در داخل اتاق ، بانـــو به پسرکــ‌غزلـفروـش نگاهی ز عشق و تمنّا میدوزد و بعداز لبخندی ژگوند، با صدایی آرامتر و لطیفتر از سابق میگوید ؛ 

    ♪شهریارخان ،پیش از اینها از جنــس هرچه مَرد بیزار بودم ، قبل از دیدن قامت رعنای تو ، در عالم عشق ، غریب و بیکار بودم ، اما از زمانی که چشمم به چشمان جادوگرت خورده ، یک دل که نه! بلکه صد دل عاشق و شیدایت شده‌ام!... 

  بچه گربه ، از پشت شیشه‌ی بخار گرفته ی به تصویر ان دو خیره مانده .   مهربانـــو از فرط پر حرفی ، کبود گشته.و رو در روی شهریــــــار نشسته و گرم سخن شده ،و در ادامه ی ، صحبتهای بداعه و بی هدفش ، میگوید؛

  ♪((از نگاه اولی که چشمم به چشمت افتاد ، نگاهمان گره خورد به هم. یک سال اول ، از غم عشقت ، صدبار در خود شکستم. تا که عاقبت پنجشنبه‌ی زخم خورده‌ای به تقویمم رسید، تو آمدی همراهِ غروبی دلگرفته و رنجیده حال، از کنارم گذر کردی و من در حسرت قطره‌ای توجه و یا بلکه سلام ، خیره به تو ماندم. ولی افسوس ، تو ز کنارم چنان بی‌اعتنا گذر کردی که گویی منکر وجودم در روزگار بودی. آن شب که رسید به ساعت سیاه ، باغ در تیرگی غرق شد و من در حسرت ذره‌ای نور و روشنایی ، سوی نیایش با خالق عشق ، شدم گرم نیایش . در آن شب ،غمگین و افسرده حال ،همچون تمام شبهای دگر در خلؤت به رازُ نیاز ، و مناجات، من نشستم، در دلم با معبود خویش سخن گفتم. خطاب  حاضرترین ناظرترین قدرت کائنات گفتم؛ ♪ 

        خدایاا پروردگاراا ،آخر به این ناکامی گناهم چیست؟ مگرنمیداند پسرکـ سربه‌هوا که من به‌عمد هرغروب ،هم‌مسیرش میشوم!؟ خدایا، مگر نمیبیند که دلم شیفته‌ی چشمانش شده، از تجسم نگاه گیرایش ، سربه جنون میگزارم ، میشوم عصیان ، افکارم همچون نصیان میشود جاری در تمام وجودم ، از روح و روان تا رگ و قلب و هر شریان. انگار پسرک نمیبیند که از غم عشقش چشمانم شده گریان.  دلم گشته اسیرش ، و لبریز شده ز غصه، لحظاتم همه پرغم و حالو روزگارم هجران. خدایا از حکمت این عشق ، مانده ام حیران!.  بارالهی  ایا پسرک ، نمیخواند از نگاهم که که بیش از پیش اسیرش میشوم!  اینهارا در دلم زمزمه کردم و کمی قُرقُر زدم ، که ناگه چشمم به اینه افتاد و نگاهم، به زُلف سفیدم در قاب تصویر دوخته شد. ناگه شکی به دلم زد!..  بی اختیار در غم شکستم!. و گفتم به گمانم ، این نافرجامی ، ریشه از سن و سالم دارد . خدااایا ، انقدر مست و شیدایش شدم که از حقایق دور گشته و رسوایش شدم!.. چطور تاکنون نفهمیده بودم که بی‌توجهی او نسبت به من، علت در تفاوت سنّی‌ام دارد. ناگاه از این جبر زمان ، به گریه افتادم من ، اشکهایی که سرریز میشد بی اختیار ، همچون اشکهای یک شمع، نقش میبست بر گونه‌ام آرام و دَرهَم. غم دو عآلم به دلم زد ، گوشه‌ی تنهای اتاق با قلبی شکسته ، غرق در اندو و غم نشستم من.  سرم را که از درماندگی و افسوس بیرون کشاندم  ، نگاهم از طرح فرش جدا گشت و از تن دیوار ، بالا رفت. نگاهم بر قاب عکس مادرم ، روی دیوار نشست.  با بُغضی در گلویم گفتم روی به قاب عکسی خاکگرفته و بی نور؛  ه‍‌هِـ‍،ـ‍ی...  روحت شاد مادرم ٫-این اشکها همگی از دست توست. هرچه در زندگی کم دارم من، همش تقصیر توست ٫- هر چه درد میکشم در این دنیا ، هرچه غم دارم از این دنیا ، همش حاصل و محصول ، اعمال توست. ٫- زیرا که  زود بدنیا  آوردی مرا ، ٫_ خودت هم که نماندی در این آشفته بازار ٫و بیخبر رفتی،- رها کردی در این دریای طوفانی مرا   - چنین گفتم اما کمی بعد بی اختیار وجدانم بدرد امد ز گفتارم، و باز روی بردم سوی دیوار سمت قاب عکس مادرم ، با شرمندگی خیره ماندم به چشمان مهربانش ، و نادم و پشیمآن گفتم؛ 

  که مادر ، دریاب مرا ، مادر زیبایم ببخش ، که روحت سزاوار شکوه و گلایه نیست!.. اصلا چه کسی گفته که تقصیر توست!.. ”حاشا کشیدم بر حرفهای خویش“  که، نه!.. هیچ هم اینگونه نیست!.. اتفاقا زایش من ،خیلی به موقع بود ، سرموعد، و کاملا درست!.. حتم دارم که  گر فاصله‌ایست بین سن سال من و آن پسرک، سببش تاخیری‌ست که از جانب  اوست، و تنها تقصیر بی شکـ از مادر اوست ، زیرا که او محبوب ِمرا دیر و با تاخیر بیست ساله ، آورده بدنیا.«•

       -®شه‍ریار جــاخورده و متعجب شده از چیزهایی که شنیده. او سخت درفکر فرو رفته. با خودش فکر میکند که آیا واقعا ، چنین عشق و علاقه‌ای در وجود مهری نهفته است. چشمان شه‍ریار گرد گشته و خیره به گلهای فرش، محو افکارش شده.   

  مهری؛♪ 

   شهریــــــار خان ، وقتایی که نیستی کنارم، توی خلوت تاریک و تکراری خودم ، انتهای این باغ لخت ، غمزده ام. نرسیده به نیمه شب، احساس می کنم کسی نام تو رو در من صدا می کنه. می ترسم این عادتِ عجیب، بلای جانم بشه . در فردا هایی که شاید این قرار نانوشته از خاطر هر دوی ما رفته باشه، شاید سالهای بعد وقتی ساعت شهرداری ، 12 بار نواخت به خاطر نیاریم که ما همیشه در این لحظه از شب ، در خفا و دور از چشم مستاجرها ، به هم میرسیدیم ،  سلام میکردیم و بعد چای می‌خوردیم و گپ می زدیم و دل به این فرصت کوتاه خوش کرده بودیم. اما نه! هزار سال هم که بگذره، همیشه چیزی در این لحظه منو یاد تو می اندازه. من به این لرزش مدام دست و دلم پیش از هر سلام، عادت کردم. و تو میدانی تکرار این ،قرار، اتفاقی نیست. عشق ادامه‌ی عادته!..  که تو رو ٬٫ که منو، ٬٫ به حسی پیوند میزنه. که می تونه تا همیشه بعد، بعد از ما، سالها بعد از ما ادامه داشته باشه.   

   -®شهریار واقعا تحت تاثیر قرار گرفته و مات و مبهوت این همه احساس و سوز عشقی شده که دور از چشمانش ، بر مهربانو گذشته ، با تمام وجود ، دستان کوچک مه‍ربانو رادر دستانش میگیرد و بوسه‌ای ازسر عشق به دستان لرزانش میزند. بیرون اتاق ، باران به شدیدترین حالت ممکن میبارد و صدایش باصدای باد، پیوند میخورد ، دست سنگین باد ، بر صورت درختان باغ ، سیلی میزند، و تک تک برگهای زرد باقیمانده از شاخه ها جدا گشته و به دستان سرد باد سپرده میشوند. در این میان ، شاخه‌ی جوان درختِ گِـردو، در هجوم طوفان ، مغرورانه می‌ایستد ، و خم نمیشود. طبق قانون نانوشته‌ی باغ ، هر درختی که مقابل باد و طوفان سرخم نکند ، محکوم به شکست خواهد بود. و عاقبت دستِ بیرحم‌و بی‌تَرَحُمِ طبیعت، عدالت‌را اجرا میکند ، و شاخه‌ی جوان درخت‌گـِردو شکسته میشود. بچه گربه ، پشت صندوقچه‌ی پیر ، بروی پوتین های شهریار به‌خواب رفته ، و خواب آفتاب را میبیند. د 

  درون اتاق پسرک دلش برای دل کوچک و تنهای مهربانو سوخته ، و اشک در چشمانش حلقه بسته ،  و اما در مقابل- ، بانو خیره به پسرک ، غرق تفکر شده و میبیند که با چرب زبانی هایش ، پسرک حسابی پخته و نرم شده ، و نهال فریبش ، بِوٰاسِطِه‌ی دروغ هایی که فی‌البداعه گفته ، به ثمر نشسته ، و جوانه زده. حال به نقشه‌ی خود امیدوآرتر از همیشه میشود ، و مُصَمَم تر و پابرجاتر از سابق ، عزم خود را برای تصائب پسرک جذب میکند..

     انگاه پنجره‌ی کوچکی در ذهنش باز میشود ، و نور امیدی را به وجودش میتاباند. حال اخرین درختِ حیله ، و دسیسه در درون افکار بانو ،  به بار مینشیند . او که در راهه رسیدن به معشوقش از هیچ کاری ، کوتاهی و دریغ نمیکند ، بخوبی بر اوضاع واقف است که این اخرین ، شانسش برای تصائب شخصی‌ست که با تمام وجود عاشق و شیفته‌اش  است . او که هرگز در زندگی ، تن به شکست نداده ، اینبار نیز به هر قیمتی ، پیش بسوی  رسیدن به پسرک گام بر میدارد. و اخرین تیر خود را در تاریکی رها میکند ، تا بلکه از هر جهت ، شهریار را وادار و مجبور به ازدواج با خود کند ،آنگاه در حالتی مضطربانه و با حال و روزی ملتمسانه ، و با لحنی ساختگی و لبخندی مصنوعی و کرایه ای ، رو به پسرکــ، میگوید؛ ♪

  شهریــــــار جون تازه یادم اومد که از تو هیچ پذیرایی نکردم من!.. وای خدایا ، من چقدر هول شدم امشب ، و آصلا میزبان خوبی نبودم . 

شهریارجون، شما به من بگو که ، انــــار، دوست داری؟... برای باغ خودمون هستش. من هرسال ســـُرخ ‌ترین انارها رو کنار میزارم برای مهمان هامون توی شب یلدا.

_پسرک با لُکنت و از سر خجالت و تعارف میگوید؛♪  (مــ،مــرسی ، مـ من دددیگه ـبـرم خـوخـونه!) 

  بانو با شوخ‌طبعی و با مهربانی میگوید؛ ♪نترس نمیخوام بدزدمت. پاشو بیا بریم توی اتاق خوابم ، چون انارهارو توی چمدون زیر تختم میزارم همیشه...   

 

  -®شهریــــــار تمام حواسش به این نکته بود که ، خودش چند دقیقه قبل از ترس ورود اقاجون ، در اتاق خواب و زیر تخت خواب ، پنهان شده بود ولی ، در آنجا که هیچ چمدانی وجود نداشت ، پس بانو کدام چمدان را میگوید، اصلا کدام ادم عاقلی انارهای سرخ شب یلدا را در چمدان پنهان میکند؟

  در نهایت پسرک پیش خود به این نتیجه میرسد  و باخود میگوید؛ که بانو واقعا ، یک تخته‌اش کم است. ولی نمیتوان گفت که خُــل است ، اما یکم عجیب است ، و گاهی شیرین میزند. هرچه است ساده و بی‌ریاح‌ست. همینکه کسی باشد که آدم را دوست بدارد و بی‌منّت محبت کند، کافی‌ست. 

√\/__انگاه پسرک برای خالی نبودن عریضه میگوید ؛ 

♪(اِ اِتفاقأ مــ مـا هم در بـ‌،باغچه‌ی حَ‌حَیاط طمان دِ دِرخت انار دداریم).    -

®مهربانو بی توجه به دروغی که لحظاتی پیشتر گفته بود ، از بی ریاحی در ادامه ی حرف شهریار میگوید؛

 ♪ (خوش به حالتون ، خداشانس بده. والا ما که توی این باغ به این بزرگی ، همه جور درختی داریم ، مثلا درخت توسکا ، یا کاج و بلوط و درخت رز یادرخت انجیل ، درخت گردو ، درخت تبریزی ، درخت خرمالو و درخت گلابی ، درخت البالو ، درخت نارنج ، ولی درعوض ما فقط یه درخت انار داریم ، که اونم از شانس بد ما ، انار ترشِ. )

   ®ناگهان سکوتی مبه‍م و معنادار فراگرفت اتاق را. و پسرک با تعجب و سردرگمی از حرفهای متناقضی که بانو میزد ، خیره به بانو خشکیده شد. انگاه لبخند از چهره ی بانو گریخت و  بانو به چهره ی متفکر و مشکوک شده ی شهریار نگاهی انداخت و سریع پی به اشتباهش برد و با لحنی شوخ طبعانه ، برای جبران اشتباهش گفت؛

     ♪ (الانم اون انارهای ترش رو با رنگ قرمزشون کردم ، تا بجای انار شیرین بزارم جلوی مهمان هامون. شوخی کردم ، چیه ترسیدی (قهقه‌ی خنده) .

  -®پسرک از خنده های کودکانه‌ی بانو ، خنده اش گرفت و جَو از خشک بودن درآمد و دوباره صمیمیّت اوج گرفت. سپس بانو با چشمانی مَست و لبخندی در عمق نگاهش، دست شهریار را در دستش به مهر گرفت ، و اورا به اتاق خوابش برد، و درب چوبی را پشت سرش جفت کرد. و چفتش را انداخت. پرده هارا کشید، و برق را بست.

 

 √\/__شب به نیمه رسید ، طوفــــان خشمگین و بی عاطفه  تر از ان بود که به شاخه های ضعیف رحم کند . و با هجوم طوفان ، شهر آشفته و پریشان گشت، 

  در محله‌ی ضرب ، نیلیا در تبی سخت میسوخت ، و پیوسته در خواب هزیان میگفت. مادربزرگ ، بالای سرش ، بیتاب بود و بی وقفه ، دستمالی سفید و تاشده را با اب ، مرطوب میکرد و بر پیشانی و پاهای نیلیا میگذاشت. نیلیا در کابوس و تب ، تقلا میکند و میان هزیان هایش ، اسم داوود را بی نوسان و پرتکرار ، به زبان میاورد. گاه از سیم ویلونش ، حلقه‌ی دار میبافت و خودش را حلق آویز میبیند ، و ناگاه از شدت ترس و هیجان ، نفس نفس زنان و متعجب ، از عمق خواب و کابوس به بیداری و اغوش مادربزرگ پناه میبرد

  . _درون باغ بزرگ ، درختان هلو ، یک در میان از جنگ با طوفان ، زخم برمیداشتند و شاخه - شاخه شکسته و بر متن خیس باغ می افتادند. درون 

خانه‌ی دو طبقه‌ی اشرافی ، فرخ‌لقا درون اتاق مجلل و بزرگش ، بروی تخت خوابی دونفره و بزرگ به زیر مَلحفَِه ای به رنگ’ آبـــی‌دربــــاری‘ با آسایش خاطر ، خوابیده بود. و هاجر درون اتاق کوچکی درپشت آشپزخانه، دچار دلهره ای بی دلیل و ناخوانده شده بود. و لحظاتش پر اضطراب میگذشتند ، او اسیر و گرفتارِ هجومِ افکاری آزار دهنده و منزجرکننده گردیده بود و به ناچار غصه هایش را ، زیر آستر ، پیشبندش ، پنهان میکرد و در زیر لب ، زمزمه کنان به رسم عادت ، صلوات میگفت 

. و شیطان را لعنت میکرد. و گاه شروع به خواندن حمد و توحید میکرد. سپس در جستجوی آیات در پستوی حافظه اش ، سوره‌ی کوثر را می یافت. و از اول باز همه‍ را تکرار میکرد. تا اینگونه به آرامش درونی خود کمک کرده باشد.  کمی بالاتر،  درون باغ کوچک بانو ، طوفان بر تن باغ تازیانه میزند، و مستاجرهای ساکن در اتاقکهای ابتدای باغ ، همگی با چکه کردن سقف ، و صدای سقوط قطرات در درون ظرف ، بخواب رفته بودند. در انتهای باغ ،’ آپوچی جانه‘ بروی پوتینها ، پشت صندوقچه‌ی پیر خواب بود.. پشت درب دوم اتاق ، حادثه ای بر پابود. و مهربــانو  دم گوش شهریار ، به ارامی نجوا میکرد و میگفت؛ » از شوق هم آغوشی تو مست و خرابم - بیا ای تنها هم آغوش من...مرا به آغوشت راه بده ...بيا چشمانمان را ببنديم ...مي خواهم وقتي لبهاي معصوممان به هم گره مي خورد و هر دو از لذت در آغـــــوش هم نفس نفس مي زنيم  از لذت متناهي جسممان ‌وجود نا متناهي خداوند را با چشمان بسته تصور کنيم ...چشمانت را باز نکن ... نه ! نه !لبهايمان از گرمي شهوت خشک شده ... اما گونه هايمان از اشک خيس ...کاش در اوج نيازي که الان به من داري مي تونستم غمخوار تو باشم.اي تنها هم‌آغوش من !بيا که احساسم را برايت دست نخورده نگاه داشته ام و جسمم را به لذت بوسه اي نفروخته ام !بيا که مي خواهم وقتي دستانت را به روي قلبم مي گذاري از فرط لذت قطره هاي اشک بر گونه ام بدرخشد . مي خواهم با اشکهايت بر تمام احساسم بوسه زني ... !ميخواهم اشکهايت تمام احساسم را خيس کند . بيا که سالهاست سر به ديوار نهاده ام . بيا اي تنها هم آغوش من ............. بيا !! و شهریــــــار ، درمانده ترین فرد ماجرا ، بیخبر از عواقب این حادثه بود...

★(صرف شدن فعلی از جنس رسوایی...)    _از هم دریده شد ، تن‌پوش شرم و حیاء . از جوشش چشمه ی احساس ،  کبوتر تشنه ی عشق ، پرعطش گشت ، شد بیقرار. از شوق وصال ، برخواست از بام عقل و تدبیر ، و پرکشید در اسمان احساس . انچنان مست ومدهوش پرواز شد که از سقف هفت آسمان گذشت و از پرواز سیراب شد.

  شهریار به خودش امد ناگه!... از کرده‌ی خود نادم و پشیمان شد . اما ، خودش خوب میدانست که پشیمانی بعد از چیدن میوه ی ممنوعه ، بی معناست. او قربانی ِ حوا وحوس شده بود ، و فریب یک حیله ی  ساده را خورده بود. او هرگز انتظار چنین ریسک و خطرى از جانب مهربانو را نداشت.... 

   عاقبت ماجرای ان  شب پیچیده گشت بر تقدیـــر ، آغازگری بود در سرفصلی جدید.   سحر از راه رسید . جو سنگین و سکوتی عمیق حاکم در اتاق بود .. به یکباره ، زنگ ساعت شماتع دار فلزی ، از اتاق  طبقه ی بالا بصدا در امد . همزمان صدای الله اکبر و بانگ اذان در فضا پیچید ، و در سکوت پس ازطوفان ، میشد صدای اذان را از مسجد در آنسوی محله به وضوح و رسا ، شنید . مهربانو دست پاچه ، از شوک برخواست و سریع از پله های چوبی به اتاق بالا رسید و زنگ ساعت شماته دار را خفه کرد پدر رسید .

♪ ››؛ سلام اقاجون !.. بیدار شدید؟.. اقاجؤوون!.. خوابید؟.. الهی بمیرم یادم رفته بود میخواین روزه بگیرید و ساعت رو زودتر زنگ بزارم تا قبل اذان سحری بخورید. 

* -®اما سکوت مطلق بود..  و صدای نفسهای در خواب اقاجون. مهربانو ارام و پابرچین نزدیک تر میشود و از خواب بودن اقاجون اطمینان حاصل میکند«

 « سپس از اتاق بیرون می اید و با دیدن خشاب خالیه‍ قرص خواب ، تازه‍ به یادش می اید که قبل خواب ، به عمد بیشتر از روال معمول به اقا جونش قرص ارامش بخش داده بوده . 

 مهربانو کمی مکث میکند و تصمیم میگیرد که برای ارام شدن و ازبین بردن اضطرابش ، کمی در هوای ازاد بروی تراس ، به انچه پیش امده ، و بد و خوب رفتارهای اینده اش فکر کند. و سریع به نکته‌ی مهمی پی میبرد ، و تصمئم مئگیرد که از ان پس ، خودش را یک قربانی و طلبکار نشان دهد ، اما درواقع او کاملا در اجرای نقشه اش موفق و پیروز بوده و از ته دل شادمان است زیرا میداند برای رسیدن به هدفش و راضی شدن شهریار برای ازدواج با او ، تنها یک قدم کوتاه فاصله دارد. پس حرفهایش را یک به یک اماده و تمرین میکند در ذهنش و نزد شهریار میرسدو با پریشانی شروع به گفتن جملات یک به یک طبق سناریوی از پیش تعیین شده میکند:»» ” 

غ.. .شهریار !..توچه هستی که مرا غرق درآغوش گناهم کردی! بیخبر بودم ازاین شهوتِ احساس، سیاهم کردی مست از باده و میخانه شدم، راه خودم گم کردم عاقبت پشت همین مظلمه کاری ، پناهم کردی. توچه بودی که دگر‌ باره چنین خُردشده تندیسم! که چنان ولوله وشور به پاکردی ودرخود ریسم آنچنان گیج وگره خورده شدم ، زنگ زده افکارم ، ته این باغ ، آلوده به گناه و رسوایم کردی. از کرده‌ی تو، زندان بلا مسخ شدم ، من کیسم برو ،انکارمکن، جمع بکن غده‌ی چرکین بشتاب ،تادراین شهر ندانند، که عشق تو مراکرده خراب ، اگر پنداری که شاعری !.. پس بنشین و ببین ، که سرایم غزلی ازتو، چنان نشردراین شهردهم ، بشَوَد پیرهن تو ،شب وروزت فقط رنج و عذاب . -®شهریار چنان گیج و منگ بود که با خودش آرزو میکرد ، کاش تمام آن اتفاقات ، تنها کابوسی شبانه باشند . اما او خودش خوب میدانست که در عالم بیداری و واقعیت ، گیر کرده و آنجا بود که فقط دنبال راه فرار و رهایی از آن شرایط بود.

/√_لحظاتی بالاتر....  درون شهری طوفانزده و آشفته، جوجه کلاغ درون قفسی قدیمی ، در خانه‌ی سیدرباب(بیبی) در حال عادت کردن به زندگی در پشت میله‌های قفس است. او از آنکه آب و دانه برایش محیاست، خوشحال‌ست. ولی دلش میخواهد ، با قناری ای که همسایه‌ اش است دوست شود، اما ظاهرا قناری از همنشینی و همسایگی با او ناخشنود است. هنوز یخ بینشان ذوب نگشته، اما کلاغ به حدی کوچک و نابالغ است، که نمیداند قناری در حال فخرفروشی‌ست. و بلعکس از صدا و چَعچَع او لذت میبرد

    . قناری که تمام قد ، درحال عرض اندام و به رُخ کشاندن رنگ و رخسارش است، از خنگ بودنش کُفری و عاصی شده .

   _صبحگاه ،پس از طوفان شب قبل ، سر موقع به شهر رسید . و شهر را آشوب زده و آشفته دید. صبح با طلوع خورشید , شهر را از خواب پریشان، و کابوس شب پیش ،صدا کرد.  انگاه درپس عبوره ابری ضخیم ،  از  میان خورشید و زمین، روزنه ای شکفت.

  فواره ا‌ی از نور از ان میان  سوی شه‍ر شتابان شد. و  جرعه ای از آفتاب سرد پاییزی برچهره ی شهر تابان شد.  و پرتو طلوع خورشید ، بروی  مجسمه ی اسب و سرباز کوچک شهر (میرزا) منعکس شد. و به ارامی از تن خیس شهر ، بخار برخواست و کلاه فرنگی پارک محتشم خشک شد

. از شدت بارش باران و طوفان شب پیش ، هر دو رودخانه‌ی شهر ،(گوهر «» زَر)  لبریز از اب شتابان و گریزان در عبور از شهر ،  یاقی و سرکش جاری بودند . در محله ی قدیمی ساغر ،درون کوچه های آجرین ، صدای زنگ دوچرخه ی اقا جلال  دو مرتبه مُمتَد شنیده شد. که به گوش ربابه خانم ، مثل سلام و صبح بخیر گفتن بود. سید رباب که شب پیش مهمانی ناخوانده به اسم آمنه ، سرزده برایش امده ، 

   با شروع باد و باران ، مهمان غریب و بی پُشتُ و پناهش یعنی آمنه را نزد خود شب نگاه داشته ،  حال کنار رخت خواب او نشسته و در سکوت مطلق زل زده به او.  و حرفهای عجیب و قصه ای  که نقل شد را در ذهن خود مرور میکند. برخلاف خودش ، این بیوه‌ی جوان ، سحرخیز نیست

. آمنه در نیمه های شب بسیار هراسان و شتابزده با فریادی بلند

 ، از عمق خواب و دل کابوسی ازاردهنده ، به بیداری رسیده بود و از ترس در اغوش مادرانه ی ربابه پناهنده شده بود.  آمنه در همسایگی ربابه خانم  ابتدای گذر ، نبش نانوایی اجاره نشینه خانه ای کلنگی بود.  ربابه از سر تجربه و عقل سلیم هیچگاه زودباور و ساده اندیش نیست و همواره پیچش مو را میبیند. اینک پس از درد دلهایی که زن جوان و کم تجربه ، برایش کرده بود ، احساس کنجکاوی اش گل کرده است. اما حرفهای زن غریب ، و اینکه تمام دارایی هایش را نقد کرده‌و باتمام پس اندازهایی که طی عمرش اندوخته بود از شهر خویش و خانواده اش طرد گشته و از دیار خود هجرت کرده  تا به عشقش برسد ، قابل باور می اید و در طول عمر پنجاه ساله اش ، بارها  چنین سرگذشت‌هایی را شنیده و یا حتی به چشمش دیده. اما سپس آنکه همچون یک تراژدی ، پس از چند صباحی ناگاه همسرش یک شب از سرکار بازنگردد و در نتیجه ی غیبتی چند روزه ، خبر برسد که همسرت فوت شده ، به همین سادگی ها برای رباب قابل پذیرش نیست

. درضمن تلخ‌تر از حقیقت آن است که بیبی خودش از ابتدای امر ، متوجه‌ی ماجرا شده ولی نمیداند چگونه باید به این روح جوان و سرکش ، بگوید که تمام پاسخها در لحظه‌ی وقوع حادثه‌ی تصادفش در آن غروب نحس ، نهفته است. او مطمئن است که بزودی آمنه از حقیقت خویش آگاه میشود. ربابه از جای برمیخیزد و بعداز نماز به ارامی چادرش را بقصد رفتن به باغی که در نزدیکی خانه‌شان است ٫ سر میکند ، و زیرلب ، بسم الله گفته و به کوچه قدم میگذارد، در انتهای حیاط درون دل سیاهه انبار ، گربه‌ی سیاه‍ و مرموز این خانه ، تمام شب را کنار رفیقی نامتعارف سپری کرده. و سوی دیگر انبار  قفس کوچکــــ قناری بر میخ بزرگی اویز شده.  و از ترس گربه ، اواز خواندن که هیچ ، حتی نفس کشیدن نیز یادش رفته. از طرفی دیگر ، جوجه کلاغ ، بحدی سیاه است که در طول شب ، در دل سیاهه انبار ، محو گشته بود. اینک با طلوع خورشید ، او نیز از میان تاریکی ، نازل میشود.

.

/√– در آنسوی محله‌ی ضرب ، درون باغ درختان هلو،  هاجر   پابرچین ، و با احتیاط ، از بین شاخه های شکسته و به زمین افتاده راه خود را باز میکند و چستو چابک به ابتدای ورودیِ باغ میرسد ، او قصد رفتن به صف نانوایی را دارد٬ اما در این چندصباح هرگز به هدفش از خرید نان نیاندیشیده. زیرا او در نهایت امر تنها میتواند عطر نان را استشمام کند. . اما چون هنوز در شوک و اضطراب حوادث شب گذشته سیر میکند ، یادش رفته تا کلیدها را با خودش ببرد. او چون تازه وارد است

 ، هنوز سرگرم کنجکاوی و وارسی کردن و همچنان گاهی ارتکاب اشتباهات کوچکـ است. خانم دیبا از پشت پنجره‌ی قدی ، درون اتاق کم نور و افسرده اش ایستاده و نگاهش از خط تقارن باغ ، در امتداد مسیر باریک بین امتداد درختان هلو ، به سوی دستپاچگیه  هاجر دوخته شده. دقایقی طول میکشد تا از کلنجار رفتن با درب ورودی باغ خسته شود و دست بردارد . زیرا هاجر یادش رفته که شب قبل ، خودش بوده که درب باغ را ابتدای بارش باران ، قفل کرده .  خانم دیبا در افکارش به نظاره‌ی حرکآت هاجر نشسته. و از دورترین نقطه ی ممکن ، شخصیت و رفتار هاجر را بررسی میکند  و بنابر تجربه ، دریافته که هاجر مثل خدمتکاران قبل نیست . زیرا پس از چندی ، از خود زخمی به یادگار میگذاشتند و همراه یک شی گرانبها و زینتی به یکباره ناپدید میشدند . برخلاف تمام گزینه های پیشین، هاجر چابلوسی نمیکند، کم حرف میزند ، و محفوظ به حیاست./

_داوود که در تَب شدیدی میسوخت ،شب را به صبح رسانده ، نیلیا هم در خواب ، گویا با زنی که موههای بافته داشته و جیغ زنان از چاه خارج گردیده بوده ملاقاتی داشته ، او برای مادربزرگش نقل میکند که: _من رفتم سر دهانه‌ی چاه ، بعد متوجه شدم که تمام لباسام سفیده سفید و یک تکه هستن و یجور زشتی به دور تا دورم پیچیده شدن ، بعد سرم رو کردم سمت عمق چاه، فریاد زدم کی اونجاست ؟.. بعد یعو یه خانمه وحشت انگیز جی‍ــغ کش‍ــــید کشید کشیــــد تا رسید بالای چاه ، و ازم پرسید  که ؛ خانم خوشگله... بگو ببینم من جیغ کشیدم  پس چرا نترسیدی؟   بعدش من گفتم کی؟ من؟ چرا باید بترسم؟   اون که دو طرف موههاش رو بافته بود  کمی نیگام کرد پرسید؛ مگه امشب چهارشنبه سوریِ ؟..   گفتم نه. بهم گفت پس مگه بیکاری یا که مرض داری که منو احضار کردی!    بعدش گفت؛ سه تا درخواست و یا آرزوتو بگو تا برآورده کنم. 

  مادربزرگ: خب تو چی گفتی نیلی جان؟ ازش چه درخواستی کردی؟  نیلی؛ هیچی  مادربزرک؛ چی؟ هیچی؟ چرا آخه؟..  نیلی؛ به چند دلیل موجه و مشخص، اول اینکه اون فقط چهارشنبه سوری اجازه داره بیاد و ادای غول چراغ جادو رو در بیاره و داشت الکی پُز میداد  ، دوم که بنده‌ی خدااا انگاری از دیدنِِ روبانِ صورتی رنگی که باهاش موههام رو بسته بودم من ، خیلی ترسیده بود. ازم پرسید که چرا اومدم سروقتش؟ 

طفلکی خیال میکرد اومدم که... اومدم که... اومدم  تا جونشو بگیرم ازش. سوما هم٬٫٬٫٬٫ آخرین باری که توی زندگیم آرزو کردم ، لحظه‌ی دیدن شهاب سنگ بود ، و از اون به بعد مادرم رو توی اون زندگی جا گذاشتم و اومدم پیش شما.  حالا ترسیدم اگه اینبارم آرزو کنم ، یهو شما رو هم از دست بدم.  مادربزرگ؛ دیشب توی خواب همش ناله میکردی.و اسم چهارشنبه خاتون و سیاه‌گالش رو تکرار میکردی ، خب داشتی تعریف میکردی که آرزو نکردی، خب بعدش چی شدش؟..

  نیلی؛  هیچی با روبان صورتی موههاش رو خوب و خوشل گیس کردم و بستم،  اونم رفت دوباره تو چاه...   

/\√\/_ در همسایگی آنها، شهریار، -پسرک‌غزلفروش خسته و تنها، شوکه مانده به مرور اشتباهِ شب پیش.‌..  

®_مردی با غبار درد _یه مردی از جنون شب ، با حسرت رو لبای سرد . -پسرکی از جنس دیروز از زندگی بیزار _یه مرد توی باور یک بانو، توی قلبی ضعیف ولی عاشق پیشه‌ی یار. مهربانو مانده‌و کابوس یک رسوایی .دخترسفید گیسوی شهر، با یه قلب عاشق ، محبوس ته باغ ، رفیقِ شفیقش شده تنهایی. بانوی مهربان قصه، گشته محکوم  به یه رُسوایی. پسرک غزلفروش ،در کمبود انگیزه و هدف، ناامید گشته از یافتن یک راه حل.  شهریار مونده بین دو راهیِ سخت. یکیش ، مبحث آخر ، توی کلاس درس یأس ، یعنی فرمول تیــغِ تیــز و ردّ پاش روی شاهرگـ دست چپ و بعد قصه‌ی خون و درد و زخم ، آخرشم که کُشتنِ نَفس.  دومیش هم احترام به سُنّت و یا سبک پُست‌مُدِرن ، که سرکوفت و ترور شخصیت ، شنیدن نصیحت و جروبحث و گفتگوی کم خاصیت ، بعبارتی جای جستجو و یافتن یک راه حل

    ، نشستن و نوشتن وصیت و نامه‌ی الوداع  و شستشوی کَفَن بعدشم که ، طناب حلقه دار. و سپس سکوی پرواز و چوبه‌ی دار. آخرشم که حلقه‌ی گرد طناب رو به دور گردن انداختن ، و دقت وسواس‌گونه در گـِره‌ زدن،

    مثل زمان کراوات انداختن و دگمه‌ی آخر یَقِه رو بستن.  اشهد و مثل اسم رمز گفتن و بعدشم که از این دنیا رفتن.  حال در انزوای روان‌پریشانه ،شهریار مونده با نگاهی افسرده، خیره به طناب دار، انعکاس نور کم ، بروی دیوار نمناک و بوی مومِ شمع.  اون از زندگی مایوس. _ یه بانو با خلوتش مانوس

 ... یه بانو کنج خلوت خیال، گوشه‌ی خزان خورده‌ی باغ. _

با نگاهی شرمسار ، بانویی توی آغوش احساس، سوی خاکستری شهر ، در پیچ و خم محله‌ی ضرب ، آنسوی رودخانه‌ی زر ، یه زن دور از غرور مرد، یه زن بی تاب واسه فرداس!... یه بوسه با تمام عشق، برای چشمای مهتاب.

 _صدای هق هق فریاد، بازم می پیچه آهسته به دور شاخه های به هم تنیده ی یاس!...  چند نفس بالاتر ، بعد از عبور نرم از کوچه پس کوچه های به هم گِره خورده‌ی شهر، درون محله ی پیر و آجرپوش ساغر ، زیر سقف کرایه ای و کج ،زن بیوه ، در بلاتکلیفی های غریب ، خسته از خستگی ها ، به عبور لنگ لنگان روزها چشم دوخته ، تا بتواند شاید به لطف نفس وجود گذر زمان ، روزبه روز از طعم تلخ حادثه فاصله بگیرد ، و در انتهای ناامیدیها ، اندکی به آینده ای نامعلوم دلخوش‌و امیدوار مانده. هر لحظه اش درگیر با افکار دلهره آور است. سوی دیگر قصه ، بانوی عاشق شهر ، ساکن خسته‌ی باغ توسکای زرد، زخمی از لکه‌‌ی ننگ ، بر دامن گلدار دارد  او عاشق و بیتاب پیچیده شده بر غمناک ترین نفسهای خویش!... شب شهر را دربر میگیرد. باران به شدیدترین شکل ممکن میبارد و شهر خودش را غسل میدهد

 ، هرکس کنج خلوت خویش ، به چیزی می‌اندیشد. برخی هم که شب‌زنده داری تنها تخصصشان است. شبها برایشان تعبیر فرصتی برای دورهمی‌های شاد است و در این شب پاییزی و سرد به نحوی مشغول خاطره ‌سازی هستند

     اما درون محله ضرب  شهریار رأس ساعت ۹ با داوود قرار دارد و برای امتحان روز بعد ، قرار است با او درس کار کند،  و  از طرفی شوکت خانم ناگاه به یادِ نذر اشتباهش قبل از تولد شهریار می‌افتد ،

 او همواره با این نگرانی که نکند فرزندش جوانمرگ شود روزها و سالها را طی نموده ، او که برای پرستاری از پیرزن مریض احوالِ همسایه ، بیدار مانده و از آنجاکه ، همچنان دفتر پسرش را میخواند از دغدغه‌هایش آگاه‌ست و زانوی غم بغل کرده. شوکت هرگز فکرش راهم نمیکرد که شهریار در بدترین و سخت‌ترین چالش زندگیش بسر ببرد اما درون دفترش هیچ از آن ننویسد. (شوکت هرگز فکر آنرا نکرده که شهریار تمام این سالها از سَرَک کشیدن مادرش به دفتر‌ کاهی‌‌رنگ آگاه بوده) 

 

 

.    در پاییزِ غمساز و زرد رشت ، هرکسی به نحوی درگیر دلتنگی‌هایش است. اکثرأ در پشت خاطراتشان ، قصه‌ای از یک رابطه دارند ، کوتاه یا بلند ، فرقی ندارد ، زیرا اکثر غریب‌به یقین ، مبتلا به فرجامی تلخ و اندوهناک میشوند. درون شهر ، اگر از تک‌تک افراد پرسش بعمل بیاید و تحقیقی جامع صورت گیرد تا بلکه آن معشوق بی‌وفای زمانه و آن شیرین قصه‌ها را بیابند ، انگاه بی‌شک همگان ادعای مظلومیت و دل‌شکستگی از بدعهدی یاری میکنند که دیگر کنارشان نیست و در روزی از روزها ، بی‌وفایی کرده اند و آنها را با کوهی از غم تنها نهاده اند. 

   اما هیچ آشکار نمیگردد که این یاران بیوفا و ستمگر کی بوده‌اند که اکنون هیچ کجا نمیتوان انها را یافت.!؟. گویی همگان همچون پیرپسر شهر، علی لحافدوز، عاشقو شیفته و دلداده‌ی شخصی مسافر و رهگذر از این شهر بوده‌اند و طرف بد و بی‌وفای غصه از شهر هجرت کرده زیرا این افراد بی‌وفا را هیچ کجای این شهر نمیتوان یافت، و حتی اگر بیابیم باز در عین شگفتی خواهیم یافت که آنها نیز خودشان قربانی و دلشکسته‌ی قصه‌ی عشقند. این عشق همچون زنجیری به هم بافته شده است که همه را به یکدیگر پیوند میدهد و هریک از دیگری گذر میکند تا به بعدی وصل شود ، اما بیخبر که فرد جدید نیز از انان گذر خواهد کرد تا به شخص دیگری پیوند بخورد و این قصه همچنان ادامه دارد تا بی‌انتها.  ،  اما دراین بین ، شهریار تافته‌ی جدابافته‌ایست. او تنها کسی‌ست که میان انبوه عاشقان دلشکسته و مظلوم ‌نمایانی حق ‌بجانب، سینه سپر میکند و با ابُهَتی پرغرور و قابل تحسین، میگوید؛♪ 

       من!.. این من بوده‌ام آن شخص بی‌وفای غصه‌ها. این من بوده‌ام که ابتدای مسیر جوانی‌ام را به خویشتن خویش غرره شده ام و همچون فردی خودشیفته ، خود را به غلط و از روی بی‌تجربگی و خامی ،والاتر از دیگران پنداشته‌ام. اما از کسی پنهان و پوشیده نیست که شهریار نیز، به نوبه‌ی خود، یکی از عاشقانِ دلشکسته و زخمیِ شهر است.

 اما او آنچنان با مهربانو و عشق ناخوانده‌اش گرفتار است که فرصتی برای اندیشیدن به قلب شکسته‌اش ندارد. او در خلوت خویش مینشیند و بی‌مقدمه شروع به نوشتن میکند»»

           ∆ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ و متفاوت . ﻣﺜﻞ ﺁﺗﺶ ﺯﺩﻥ ﮔﯿﺴﻮی سپیدِ مهربانو.  ﺁﺗﺸﯽ ﺗﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﯾﻊ  که ﺩﮔﺮ ﻫﯿﭻ ﻧﻤﺎﻧﺪ ﺟﺰ ﺷﻌﻠﻪ ﺍﯼ ﺧﺎﮐﺴﺘﺮ .ﻣﻦ ﺳﺒﮑﺒﺎﻟﻢ ﻭ ﺭﻫﺎ . ﻣﺜﻞ ﺻﺪﺍﯼ ﯾﮏ ﺟﯿﺮﺟﯿﺮﮎ ،ﺩﺭ ﺩﻝ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺗﺎﺭ . _ﭘﺮﺳﮑﻮﺕ ﻭﺑﯿﻤﺎﺭ … ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻝ ﺧﻮﺷﯽ ﺍﻡ ﺷﻌﺮﻡ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ ﺷﺒﻬﺎﺳﺖ. ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺩ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻬﺮ ﭘﺮﺁﺷﻮﺏ ، ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻏﻢ ،ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﯽ ﻋﺸﻘﯽ ﻏﻤﮕﯿﻨﻢ … 

 ﻣﻦ ﺩﭼﺎﺭ ﺧﻔﮕﯽ ﻫﺎﯼ ﺑﻐﻀﯽ ﺳﻨﮕﯿﻨﻢ … به که ﮔﻮﯾﻢ ﺩﺭﺩﻡ را؟ ﻧﻪ، ﻧﻪ، ﺭﺍﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺩ ﺳﮑﻮﺕ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺷﺐ ﻭ ﺷﻌﺮ ﻭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﭘﺮ ﺯ ﺁﻫﻨﮓ ﺩﻝﻏﻤﮕﯿﻨﻢ ، ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ، ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺎ ﯾﮏ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ ، ﯾﮏ ﭘﺎﺭﮎ، ﯾﮏ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﯾﮏ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻋﮑﺲ ﮐﻪ ﺩﻭﻧﻔﺮﻩ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺧﻮﺩ ﺩﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺁﻥ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ، ﺁﻥ ﭘﺎﺭﮎ ، ﺁﻥ ﻧﯿﻤﮑﺖ ، ﺁﻥ ﮐﺎﻓﻪ ﯼ ﻫﻤﯿﺸﮕﯽ ﻭ ﺁﻥ ﻋﮑﺲ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ . ﺍﻣﺎ ﺁﻥ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﺭﺍ ﻣﺪﺗﻬﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﻤﺶ … ﮐﺎﺵ ﻣﯽ ﺷﺪ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭼﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﮐﺮﺩ . ﺗﺎ ﺩﻣﺎﺭ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭمان ﺩﺭﻧﯿﺎﻭﺭﺩ•  پایان/شهریارسوادکویی /اواخر جوهر خودکارم_

_ _____________________ _ ____________________ _    

نیلیا از  پنجره به بيرون نگاه مي کند. نورِ چراغِ برق، کوچه را روشن کرده. باران مي بارد و گویی که این خزان زردترین در گذر ایام است ، و آسمان پیوسته میبارد .   این لحظات سرد ، زرد ، خسته و پر درد ، و روزهای طولاني خيالِ تمام شدن ندارند. نیلیا در پشت پنجره‌ی خاک گرفته و زَهوار‌ دررفته و سوی دیگر ماجرا شهریار از درون کوچه ساعتی‌ست که به بازوی کوچه‌ی میهن زل زده و خیره مانده‌اند‌ . اما انگار خبری از داوود نیست که نیست . شهریار که دفتر و قلمی در دستش دارد از چنین انتظار طولانی و بی‌سابقه‌ای به تَنگ آمده و حوصله‌اش سر رفته . دو دستش را پشت کمرش حلقه کرده و بی وقفه و پُرتکرار عرض کوتاهه کوچه‌ی بن بستشان را قدم میزند.  نیلیا نیز گاه از خیره ماندن به بازوی کوچه خسته شده و نگاهی به زیر پنجره‌شان به حرکات شهریار می‌اندازد.  کلافگی در حرکات شهریار موج میزند ، او سرش را برخلاف معمول پایین انداخته و به قدمهای کوتاه و پرتکرارش خیره مانده ، و هر از چندگاهی نیز سرش را کمی بالا آورده و زیر چشمی نگاهه تیز و گلایه‌مندی به ابتدای کوچه‌ی باریک و بلندشان میکند . و هربار نیلیا نیز همزمان با شهریار نگاهش را سوی ابتدای کوچه شلیک میکند اما خبری از داوود نیست. نیلی  وقتي از آمدنِ داوود ناامید میشود ، آهی از ته احساس ظریفش بر شیشه‌ی ترک خورده‌ی لحظات میکشد. _ آنگاه نیلیا بلند شده و کوچه را که حالا از تک و تا افتاده و در سکوتِ سردِ شبِ پاییزی به خواب رفته، رها مي کند تا به بسترِ خيال هاي بي پايانِ آزار دهنده، برود... 

 نیلیا در عجب مانده که چطور امشب داوود مانند دیشب رأس ساعت ۹ برای درس خواندن نزدِ دوستش شهریار نیامده. این در حالی است که شب پیش، خودش از پشت قابِ شکسته‌ی پنجره شنیده بود که داوود برای رفع اشکال و پرسش سوالهای شب قبل امتحان  با شهریار راس ساعت ۹ در آنجا قرار گذاشته بود. اما اکنون عقربه های ساعتشان، کِـــشان‌کشان خود را به ۱۱ رسانده و هیچ امیدی به آمدن داوود نیست‌ .    »ساعاتی بعد..«    دقايقِ کُند و آزار دهنده‌ی شب بسيار آرام مي گذرد. گویی که ثانیه ها بی نوسان و کُند میگذرند.  حسی عجیب و بد یومن در هوا موج میکشد  و از  دَرزِه پنجره‌ی چوبی به مشامِ نیلیا میرسد . 

نیلیا از لمس چنین حس ِ دلشوره‌آوری جا میخورد ، چهره‌اش منجمد و شوکه میشود و بی حرکت به نورِ سوسوزَن و ضعیف چراغ فیتیله‌ای و نفت‌سوزِ رویِ تاخچه‌ی اتاق خیره میماند. نگرانی‌ها بر روحش رخنه میکنند.  نیلی با مکث و اضطراب، تمام افکار منفی و دلهره آور را قورت میدهد ، آنگاه خیلی خشک و غیر‌معمول زاویه‌ی ٱفُقِ نگاهش را به سمت مادربزرگش میچرخاند. او خواب است. پس به ناچار نیلیا نیز به بستر خواب ، تن میدهد ، اما درون احساسش بخوبی میداند که مشکلی برای داوود پیش آمده. 

 این در حالی‌ست که آنسوی خیابان در محله‌ی ضرب ، در خانه‌ی دوست ، داوود تب دارد و بيتاب است. خواب به چشمش نمي آيد، تمامِ تنش درد مي کند، انگار توي کوره افتاده و قادر نيست تکان بخورد. کمر و پاهایش خواب رفته، ولي از ترسِ لرزِ بيشتر، حرکت نمي کند و جا به جا نمي شود. همين که مي خواهد تکان بخورد، يا دستش را از زيرِ لحاف بيرون بکشد، لرز مي کند.  

_ داوود توي نور ضعيفي که از تيرِ برقِ کوچه مي تابد، به ساعتِ روي ديوار نگاه می کند. نمي فهمد چرا عقربه ها اين طور کُند پيش می روند. کُفری مي شود و آه می کشد. هر بار که خيال مي کند يک ساعت گذشته، از نگاه به ساعت، می فهمد فقط ده دقيقه طي شده، و بيشتر عاصي مي شود. چاره اي ندارد و بايد اين شکنجه را تحمل کند و آرزو کند صبح زودتر از راه برسد.  داوود در دوزخی که در آن گرفتار شده، گاهی چند دقيقه‌ای به خواب می رود، و تازه در معرضِ هُجومِ افکارِ پريشان قرار می گيرد. در خوابِ آشفته، اتفاقاتِ روز، آزار دهنده و تکراری توي ذهنش مرور میشود. 

نيمه شب است و بارانِ تندی #۱۱۰ صفحه 110 ،پاراگراف اول. اثر شهر خیس ، بقلم ~شهروز براری صیقلانی ¦نشر رستگارگیلان 

 

 

ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺳﺴﺖ ﻭ ﺳﯿﺎﻩ ، ﻣﯽ ﺩﺭﺧﺸﺪ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﯼ ﺑﯿﺪﺍﺭ . -ﺷﺐ ﻧﻤﻨﺎﮎ ، یخ میبندد بر تارپود کیسه ی عـَــرظَــنِ قناری ، در گوشه ی انبار. بالای پلکان های خلوت خانه ای سنتی و حرُمت پوش ، در ابتدای ایوان ، گربه ی تیره رنگــ بروی حصیر مینشیند ، و در آغوش سیاهه شب ، مـَــحو و بی حرکت میشود . درخت لرزان بید ، رو در روی حوضچه ی آب ، ایستاده ، گربه ی سیاه و یکچشم ، با دمش به حصیر ایوان ضربه میزند و از بی حوصلگی با دهان بسته ، زیرکانه خرع خرع و قُر قُر میزند . 

   گربه ی یک چشم و سیاه ، با حالتی غضب الود چشمانش را ﻣﯽ ﺑﻨﺪﺩ ،و خمیازه ای کشیده و به خودش را کش و قوس میدهد . درون حوض اما ماهی های سـُـــــرخ به رنگـ٫، آبیـ،ه سرامیکـ،ها حسادت میکنند و سطح سبز لجز وار بستر و دیواره های حوض را که جلبکـ بسته‌ی را با حرص میجوند و با بی ادبی توف میکنند بیرون. و دو به دو ، گروهی و ضبدری و گاه انفرادی میخندند. هی میخندند ٫-  

 شش شاخه ی خمیده ی بید که برسر حوض ، همچون چتری ، خیمه زده ، که از پژواک خنده ی ماهی های سـُـرخ ، در خواب میلرزند. زیر الوار های چوب ، کنار پلکان ، موش کوچکـ خانه ، شیفت کاری اش آغاز گشته و ٬ﺭﻭﯼ ﺍﻧﮕشت های نرم و بی‌صدایِش ، اجرا میکند نقشه ی موزیانه ی سرقتش را.

 سپس از پلکان اخر ، زیر پنجره ی چوبی ، از حاشیه ی ایوان ، به حصیر میرسد. قدمهای پابرهنه ی موش ، با حصیر ، قهر است 

  . زیرا هربار که حین عبور ، از رویش قدم برداشته ، بلافاصله حصیر بصدا در آمده ، و گربه ی سیاه و شرور خانه را ، از حضورش باخبر ساخته . پس اینبار موش از کنار حصیر ، با شتاب ، دور میزند و بین راه به طنابی سیاه رنگ پشمالو و قطوری میرسد که جلوی راهش افتاده و تکان هم میخورد . از دست بر قضا ، عطرش به مشام موش ، آشناست و شبیه عطر گربه ی خانه است.. 

 اما موش به راحتی و بدون ترس از کنارش میگذرد ، درون خانه بی‌بی (سیدرباب) درحال دعا کردن است، 

 در کوچه‌ی میهن ، وسط پیچ و خم محله ی ضرب ، نیلیا و حال ناخوشش پس از تب شب قبل کمی بهبود یافته ، و سرش بر پای مادربزرگش ، خیره به گلهای قالی مانده ، مادربزرگش ، موههایش را نوازش میکند ، نیلیا که مدتهاست ، از دل حادثه ی تلخ کودکی فاصله گرفته ، در افکارش به یک کوه پرسش و چرا ، رسیده، و از مادربزرگش راجع به آن شب شوم در کودکی میپرسد ، 

 نیلیا: مادرجون٬ ازت یه سوال کنم ، راستش رو میگی ؟.. چی شد که من از مادر و پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ 

 مادرجون_: عزیزم عمر دست خداست ، یکی زود پیمانه ی عمرش پُر میشه و سمت خدا برمیگرده و یکی هم دیرتر. یکی مریض میشه و یک شبه فوت میشه ، یکی تصادف میکنه ،یکی نیمه شب خونه اش آتیش میگیره ، یکی خودکشی میکنه ، یکی نصف شب سقف رو سرش فرو میریزه، ، .و.. خلاصه اینا همه وسیله و بهانه ای واسه برگشت پیش خداست

 . نیلیا: مادرجون نگفتی چی شد که من یهویی یه شبه ، از مادرم پدرم جدا شدم و اومدم پیش شما؟ من یادمه اخرین روز توی کودکی، با مامان رفتم سینما ، بعد رفتیم اونجا که فواره های آب داره و هرکدوم یه رنگ خوشرنگی هستن. و نیمکت داره ، سرسبزه. بعد من سردم شد ، سرم گیج رفت ، اومدیم خونه ، من سرکوچه داوود رو دیدم براش دست تکون دادم ، اونم منو دید... مطمئنم منو دید ، چون لبخند زد و برام دست تکون داد ، بعد با ما اومد تو کوچه ، رفت جلوی درب خونه ی خودشون ، باز برام دست تکون داد. بعد دیگه یادم نیست چی شد...

. فقط یادمه که از فرداش هرگز مامانم رو ندیدم ، و یهو اومدم این سمت محله ، توی این کوچه و این خونه ، و فهمیدم شما مادرجونم هستی. آخه من هرگز نمیدونستم مادرجون یعنی چی!.. چون فکر میکردم شما فوت شدی

 . مادرجون-: خب الان چی؟ الان بنظرت من زنده ام ؟

  نیلیا با خنده: خب معلومه . تو بهترین مادرجون دنیایی. تو نفس منی. تو عقش منی مادرژون ژون جون. راستی یه چیزی فقط برام عجیبه. دلم نمیخواد باور کنم اما هرروز هزار بار مث یه حقیقت تلخ میخوره توی ذوقم ، نمیدونم بعد اون شب اخر توی کودکی، چرا هرگز داوود منو نگاه نمیکنه ، یه جوری رفتار میکنه که انگار من نیستم. و از کنارم رد میشه ، گاهی فکر میکنم که منو دیده و بخاطرم داره میاد این سمت گذر ، اما اون میاد و بی تفاوت ، از کنارم رد میشه. دو روز پیش دلم رو زدم به دریا و یه کاری کردم .

   مادرجون: چیکار کردی؟ وقتی داوود اومده بود سوت زده بود واسه شهریار ، و منتظرش بود ، تکیه زد به پنجره ی ما. منم یهو پنجره رو باز کردم. ولی نمیدونم اون چرا اونجوری ترسیده بودش. و داخل خونه رو نگاه میکرد. 

بعد شهریار از ته کوچه رسید و دوتایی ، روی نوک پاشون واستاده بودن و داخل خونه رو سَرَک میکشیدن.

 و داوود میگفت : (جان خودم راست میگم ، یهو پنجره واسه خودش باز شد. شاید کسی داخل باشه.) اما بازم منو ندید. مادرجون: تو نباید اینکار رو میکردی .چون حتما ترسوندیش با این کارت.   

 نیلیا؛ مادر جون غروب شما خونه نبودی ، من خواب بودم که از صدای گریه ی شهریار بیدار شدم ، اومده بود توی خونه ی مااا.. مادرجون: اینجا؟.. 

   نیلیا: آره بخودا... راست میگم، من بیدار بودم نگاش میکردم، اومد تکیه زد به دیوار ، کلی کاغذ دستش بود ، بعد با یه تیغ زد به مُچ دستش ، و کلی خون رفت ازش ، کم کم بیحال شد و همینجا پاهاشو دراز کرد ، و خوابش برد. من ترســـیدم.  

 

 بارد. صدای برخوردِ دانه های باران با حلبِ سقف بگوش می رسد و بازی باد با درختان و سر و صدای شاخه ها شنيده می شود. به نظر می رسد شدتِ باران تا حدي ست که باز ايوان را خيس کرده. شبِ سرد، طولاني و مرموز شده و داوود در حالي که هنوز تب دارد، احساسِ ناتواني و ترس می کند. با صداي شديدِ باران، مادر داوود از خواب مي پرد، و داوود وقتي مي بیند که مادرش بیدار شده ، احساس امنیت میکند.     

 مادر؛ -واي خدايا، چه بارونی... داوود جان، بيداری؟... چيزي مي خواي واسه ت بيارم؟

  داوود؛ -اگه يه چايي بهم بدي، ممنون می شم.     _مادر؛-الان برات مي ريزم...خدايا اين چه بلايي بود که سرِ پسرم اومد. 

 

 ®داوود مي داند نيم ساعتي تنها نخواهد بود و همين باعث می شود با آرامش بخوابد. سوی دیگر ماجرا ، تخیلات به خلوت نیلیا هجوم می‌آورد.  ناگاه خیالات و توهمات او در يك خواب عجيب  رو به سمت ناشناخته‌ها پیش میرود.  در سکوت شبانگاهی ،نیلیا به صداهای ضعیف و خفیفی گوش فرا میدهد و از نظر مُتَوَهِم و رویاپردازش از پشت قاب چوبی پنجره، باد چيزي میگوید. نیلیا سرش به روی بالش ، و چشمانش به روی فرشی ،بافته شده از خیال، آرام میگیرد . او بیخبر از واقعیتهای موجود ، برای خود دنیایی متفاوت ساخته و خودش را تکدختر شاهزاده‌ی شهر پریان میشمارد که صفوف طویلی از خواستگاران از دور و نزدیک برای غلامی به پشت درب کاخشان آمده‌اند. جیرجیرکی درون کوچه نوایی سر میدهد و ذهن او از شنیدن جیرجیر ، پر از ابهام و تشویش میشود، لحظاتی بعد چشمانش سنگین و بخواب میرود، و درون رویایه‌صادقه گیر میکند. او در حالتی مابین رویا و خاطره، اسیر تکرار یک کابوس میشود 

   د. او خوابِ پنجشنبه‌ی خیس را میبیند، همان پنجشنبه‌ی نأس در سالها پیش. پنجشنبه‌ای که از ظهر عبور کرده بود،  زیر تابش آفتاب ، باران می بارید ، و در چشم برهم زدنی ، قطع میشد، صدای خنده‌ی پسرها درون کوچه‌ بند می‌آمد و نگاههایشان سوی آسمان ، وصل میشد. رنگین کمان ، از پشت ابرها ،سبز میشد. بادبادکـی از دست تقدیر به آسمان پرواز میکرد در لحظه‌ای کوتاه به هوا بر میخواست و بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار ، گیر میکرد. پسرک همسایه ، از عمود دیوار ، بالا رفته و بر روي اوصاف حیاط ، میغلتيد، و در لحظه‌ای شوم با پسرک همسایه،  چشم در چشم میگشت. 

  پسرک از شدت ترس درون حوضی از جنس تشنج ، و خالی از آب می‌افتاد  و نیلیا برای کمکش پیشش میرفت تا کمکش کند اما غیر ارادی روبان صورتی رنگش از شانه‌اش بروی بازویش حرکت کرده و سمت شهریار همچون مار حرکت کرده و در نهایت به دورِ مچ دستش پیچیده میشد. نیلیا حالاتش در خواب دچار آشفتگی میگردد و مادربزرگش او را صدا میکند 

♪نیلیا... نیلیا... عزیزدلم بیدارشو. چرا توی خواب ناله میکنی؟..

-® درهمین لحظه، آنسوی دیوار اتاق، درون خانه‌ی همسایه، شهریار که دچار بیخوابی‌ست، صدای ناله‌ی دخترانه‌ی نیلیا را میشنَوَد، از جای برخواسته و در یک لحظه‌ تمام غم و غصه‌هایش را درون رختخواب جای میگذارد. او با تعجب و کمی ترس ، بُهت زده به دیوار و همان سویی که صدا آمده خیره میشود.‌سپس به آرامی صورتش را سمت دیوار میبرد. و گوشش را به دیوار مشترک با همسایه، میچسباند. با انگشت اشاره آن یکی گوشش را میگیرد تا بهتر بشنود صداهای پشت دیوار را!..  ٫_‹آنسوی دیوار درون خانه‌ی متروکه›  ٬،٫ ♪مادربزرگ؛ نیلیاجان دخترم، بیدارشو...   

  -®نیلیا از کابوس به دنیای بیدارها و هوشیاری میرسد، با چشمانی منبسط و دهانی نیمه باز، با ترس دلهره به مادربزرگ نگاهی میکند.و میگوید؛♪  

مادرجون اگه بدونی چه خوابی دیدم!.. دقیقأ توی خواب برگشتم به ده ، یا دوازده سال پیش، و اون پنج‌شنبه‌ی رنگین کمانی..

..  

 -®شهریار از اینکه صدای دخترک بی‌جسم و خیالی را اینچنین واضع میشنَوَد ، دچار حسی دوگانه میشود. هم برایش ارزشمند و حیرت آور است و هم دچار شک به سلامت عقلانی خود میشود.  کمی به لحظاتی که تجربه کرده متفکرانه ، می‌اندیشد . از خودش میپرسد 

  ♪یعنی دارم خواب میبینم؟!.. 

نه! کاملا واضح و مفهوم تمام کلماتش رو شنیدم. این اولین باره که یک و یا چند جمله‌ی پی‌در‌پی از داخل خانه‌ی متروکه میشنوم . قبلا فقط بی‌مقدمه و ناگهانی چند کلمه‌ای در حد (سلام‌مادرجون) رو میشنیدم و چون خیلی زود صداش قطع میشد ، من به شک می‌افتادم ، که آیا تـَوَهُـم بوده و خیالاتی شدم؟

 یا واقعا چنین چیزی رو شنیدم!؟. اما خب، نه!.. حتی یکبار که مهربانو بیخبر اومده بود اینجا و توی حیاط روی نیمکت‌چوبی نشسته بودیم، چنین اتفاقی افتاد و مهربانو هم کاملا مثل خودم صداشو شنید. پس من اشتباه نمیکنم. اما الان و این حرفهایی که از طرف اون صدای دخترونه زده شد ،

 چی؟.. کاملا اسم خودمو واضح شنیدم. اون داشت به چیزی اشاره میکرد که یک طرفش من بودم. پس من اون روز که توی حیاط  خونه‌ی متروکه‌ی همسایه تشنج کردم ، کاملا اون دختربچه رو دیدم . با اون رُبان صورتی.  خدای من ، توی زندگی چه تقدیر عجیب و باورنکردنی‌ای برام نوشتی. توی این کائنات و هستی لایتناهی حتی به وجود و حضور خودمم شک میکنم وقتی اتفاقات و نشانه‌هایی رو که طی زندگیم تجربه کردم رو  کنار هم قرار میدم.  عمق این قضیه خیلی بیشتر از اونیه که من تصور حضور  . چون کاملا یادمه که پانزده سالگی ، توی چله‌ی زمستون و اوج بارش برف، اون شب شوم و نأس ، درون خوابی که دیده بودم ، همین تصویر و همین دخترک با چشمای پاک و معصومش بود که پیش اومد و رُبان صورتی رنگی رو از موههاش باز کرد و به دور مُچ سوشا بست. و فرداش فهمیدم که سوشا ، شب قبل دقیقا در همون لحظه که من درگیر با کابوسش بودم ، زیر آوار سقف فوت کرده. 

  من نمیفهمم و گیج شدم. اگه این دختری که من توی خواب و بیداری دیدم و با اون چشمای غمگین معصوم و پاک ، موجود و یا مخلوق خوبیه، پس چرا توی خواب ، پیام آور مرگ سوشا بود......      

 -®در انبوه سوالات و تصورات ، شب به صبح رسید.   

★_روز بعد، غروب، درون باغ توسکا...   

_غروب دم بود که شهریار پیش مهری آمد ، و بعد از کمی جر و بحث ، با هم قحر کردند. شهریار رویش را کرده بود سوی دیوار ، و غم و غصه‌اش را قورت میداد شهریارخان ... شهریارجون!...

   ®شهریار پشت به مهری ، روی به دیوار بن‌بست باغ نشسته، کمی قوز کرده و آب بینی‌اش براه افتاده ، هرازگاهی ، چند نفس درمیان ، بینی‌اش را بالا میکشد. به سادگی میتوان فهمید که او بُغضَش ترکیده ، وبه سبب اشکهایی که سرریز گشته ، آب بینیش براه افتاده. مهری با صدایی غمناک و لطیف؛♪شهریار داری گریــه میکنی؟ شــهَـریار جونم !.. الــهی!. آقای من ، محبوب من، عشق من ،حُرمت اشکاتو نگه دار. میخوای خنده‌ات بیارم؟. میخوای قلقلکت بدم؟. اصلا میخوای باز از اون شعرای چرت و پرتم برات بخونم که نه سر داره نه سامان. یه حرفی بزن. لااقل برگرد سمت من. تا صورتتو ببینم. اینجوری خیال میکنم باهام قهری. توی دفتری که دلنوشته‌هاتو  نوشته بودی و بهم هدیه دادی ، یه چیز خوشل موشل توش برام نوشته بودی،  الان بهت میگم که چی نوشته بودی : آهان... یادم اومـَدِش، نوشته بودی برام که≈

(نازنینم نشه که یه وقت روحت پُرغَــم بشه، نشه یه وقتی دردات لبریز چشمات بشه، یهو اشکات چکه کنه، نگات بوی غم بگیره ، گونه‌هات از خیسی اخمات ، نَم بگیره. اخمات مث ضبدر ، درهم بشه ٫ لحظه لحظه از سرخوشیت کم بشه. نازنینم هروقت، دلت گرفت ، درب و دیوارش رنگ غصه و ماتم گرفت ، داد بزن جیــــغ بِکش. جـــیگر دنیارو به سیخ بکش. یه سنگ گنده بردار، پَرت کن سمت فردات، خنده کن به دردات.)   

   ـ®شهریار با حالتی سرد و خشکـ ؛♪مگه تو اسمت نازنینه که به خودت گرفتی؟ درضمن من دفتر رو بهت هدیه نکردم ، بلکه خودت به زور گرفتی.  _مهری؛ همش منو بشکن. چی گفتم!؟ منظورم اینه که همش غرورم رو بشکن. همش ناراحَنم (ناراحتم) کن. هیچ میدونی از روز اول آشنایی و طی این چند سال ،چند تا غروبو گریه کردم؟ 

  قطره قطره آب شدن ثانیه‌هام ،قد لحظه های خوبمون گریه کردم. شهریار‌جونی،  هنوزم یکی نشسته روی ابرها . اون حاکم هفت آسمونه. پس غصه نخور ، چون خودش حکیمه . اون ، مارو به هم میبخشه، واسه همینه که میگن اون رحمان و رحیمه.  نگران کفترای یاکریمه. دیگه وقت خنده های بی بهونه‌ست. دل من از عشق تو ،دیوونه‌ست.  اینا همه بازیه این زمونه‌ست. تو اگه پیشم نباشی ، دنیام دیگه ویرونه‌ست. کافیه که فقط کنارم بمونی ، تا مشکلاتمون حل بشه. همین که رختمان زیر یک آفتاب و بروی یک بَند خشک بشه کافیه.  

 -®شهریار باز بینی‌اش را بالا میکشد ، صدایش را صاف میکند ، و با لوکنت ، سعی در طبیعی جلوه دادن صدایش میکند و میگوید؛♪

    م‍.من که گریه نکردم، مگه بچه‌ام که گریه کنم!.. س‍ ‌سرما خ‍،خوردم ، بینیم چکه م،میکنه. مَـ،مـَرد ک‍‍ـ،کـه گـ،گریه نمیکنه. مَـرد اگه غـ،غـَم بیاد سُراغ‍،غِش ، بجای گـ،گریه ، پامیشه ر،راه میـ، میره و ،و فکـر چاره میـ، میکنه.    

      -®مهربانو یک مقدار از فاصله‌ی مابین خودشان را کم میکند و با شیطنت به او نزدیکتر شده و با همان حالت سَرخوشــی و شیطنت خاص و مختص خود ، به رسم همیشگی ، شروع به خواندن شعرهای بی‌سر و ته و کودکانه میکند ، بعبارتی آن رگــِ  مخصوص و شیرین عقلانه‌اش ،را رو میکند، و میگوید؛♪ 

   برات شعــر بخونم تا خنده‌ات بیارم؟..   

  پسرکـ نازنازی، اگه ازم بیزار بشی ، فرار کنی از دستم ، آواره و حیران بشی ، سر به بیابون بزاری ، از چشمم پنهان بشی، اگه برام عـــُریان بشی ، چون شاخه ای لرزان بشی، در اشکها غلتان بشی ، دیگه زنده نمیزارم تو رو. اما اگه نیای و یارم نشی ، شمع شب تارم نشی ،  شاداب ز دیدارم نشی، دیگه نمی‌خواهم تو را . گر محرم رازم نشی، بشکسته چون سازم نشی ،تنها گل نازم نشی ، دیگر نمی خواهم تو را. گر بازنگردی از خطا ، دنبالم نیایی هر کجا، آی سنگدل ، ای بیوفا ، دیگر نمی خواهم تو را... 

   ®شهریار لبخندی سرد بر احساسش مینشیند. رویش را سمت مهربانو میچرخاند و نگاهی عمیق و بُغض‌آلود به زُلف سفیدش میکند. بی‌اختیار سوالی از عمق وجودش میشود مطرح و او اینبار بدون هیچ لوکنتی این سوال را 

میپرسد♪ مهربانو حرف دلت رو بزن، بگو لُپ کلامت چیه؟

   چی توی سرت میگذره. تو ازم شاکی و گلایه‌مندی بخاطر حادثه‌ی چندشب پیش، و منو تهدید میکنی که اگه باهات ازدواج نکنم، و یا باهات فرار نکنم، میری ازم شکایت میکنی و به پدرت میگی که من به زور و بقصد دست‌درازی به نجابتت چنین کاری کردم، اما پس چرا الان که من زانوی غم بغل کردم، و فکر چاره‌ام، تو داری از خوشحالی آواز میخونی و بلبل زبونی میکنی؟ شاید کاسه‌ای زیرِ نیم کاسه‌اته!؟.. 

   ®مهری بدون اینکه از سوال و پرسش رُک و پوست‌کنده‌ی شهریار برنجد، و یا حتی بی‌آنکه بخواهد پاسخش را بدهد، با همان لَحن کودکانه‌ای که داشت، به شوخی و با لودگی گفت؛ 

       ♪کاسه؟.. کدوم کاسه؟.. ما آش نداشتیم . اگه میداشتیم ، براتون میزاشتیم. ولی به کاسه نیاز نمیداشتیم. چون آش رو با جاش براتون میزاشتیم.  صدنار بده آش ، به همین خیال باش.   _

®درعین شیرین عقلانه بودن رفتارش، او زیرکانه در حرفهایش واژه‌ها را انتخاب مینماید تا به این ترتیب ، به نحوی هم بی‌اعتنایی خودش را نسبت به گفته‌ها و پرسشهای شهریار نشان داده باشد ، و هم به طریق دیگر با غیر مستقیم‌ترین حالت ممکنه ، پاسخی به او داده باشد. از همین رو در ادامه‌ی حرفش به متلک و منظور میگوید♪؛ ا

اصلا نَقلِ آش نیستش اما اگه شما اصرار به آش داری ، باشه منم قبول میکنم، پس آش کَشک خالَـته، بخوری پاته، نخوری پاته. اگه هم دستش زده باشی که دیگه هیچی، واویلااا، چون دیگه اونوقت پات نیستش. 

بلکه گَـردَنت هستش. هرچند الان در اصل حکایت ما ربطش به آش نیست وگرنه خودم برات یه آشی درست میکردم که یک وجب روغن روش داشته باشه. حکایت خربزه‌ست. اینکه هرکی خَـربُـزه بخــوره، باید پای لرزش هم بشینه. حالا تازه اول راهی. چون رفتی ته باغ خربزه خوردی و گیر باغبون نیفتادی.  

     ®شهریار که باهوش و نکته‌سنج است ،کاملا متوجه‌ی نکات کلیدی و لُپ کلام و پیامی که در حرفهای مهربانو نهفته بود میشود ، و نگاهش در افسردگی ، منجمد شده و یخ میبندد.  مهری مکث کوتاهی میکند، درحالی که کنار شهریار نشسته، برگ زردی در دستش میگیرد و بی‌اختیار شروع به ریز ریز کردنش میکند، او پاهایش را که یک وجب از سطح زمین بالاتر مانده ، در هوا تاب میدهد، نگاهش در تفکری عمیق خیره به جایی نامعلوم از روبرویش میماند. چنان به نقطه‌ای ثابت زُل زده و چشمانش را ریز کرده که پلک از پلک نمیجنباند. او برای اولین بار پس از مدتهای مدید، دست از شیرین زبانی میکشد و با صدای معمول و کمی مسن تر از سابق ، با لحنی غمگین و خسته ، با ملایمت و از ته دل میگوید؛♪    

    _ دلم کسی رو میخواد مث‌ خودم دیوونه. کسی که‌توی باغ بین درختای توسکا به دنبال مرغ و خروس‌ها بیفته. صدای قهقهه‌ی خنده‌اش رو توی لحظات زندگیم وِل بده. منو از دریای احساسش سیراب کنه. بعد عمری محدودیت و مشقّت ، منو از  این خفقان و محرومیت‌ها نجات بده و به ساحل آرامش و آسایش برسونه. آسمون طوفانزده‌ی زندگیم رو صاف و آفتابی کنه. در تلألوی خوشبختی و سعادت منو از تمام کمبودها و خلأهای روزگار، خالی کنه. به نسیمی ، عطر عشق رو بواسطه‌ی بوسه‌ای ناگهانی ، بهم هدیه بده. کسی که گاه کودک بشه، و یا کودکانه‌های بی‌ریاحم رو درک کنه، برام بی‌منّت بادبادک بسازه، تا منم بدمش به دست آسمون. دلم کسی رو میخواد شبیه به هیچ کس. آنقدر صاف‌وساده‌ که بوسه‌ای گونه‌هاش رو گل بی‌اندازه. از اونهایی که میشه کنارشون لذتی بی نهایت را تجربه کرد. البته کمی هم دیوونه باشه. شبیه به خودم. شبیه به خودت. شبیه خودمون. منو تو (باکمی مکث..) 

یـــــعنی ، شبیه به ما ٰ...  _بسته بودم ﻣﻦ پیش از تو ، کل ﻋﻤﺮﺩﻟﻢ ﺭﺍ، به ﺳﺮﺍﺏ !! شهریار تو برام همچون کبوتر سفیدِ خوشبختی شدی که  نشستی روی بام تقدیرم بیخبر...  از شوق بودنت ، روزها سرمست و مدهوش شدم ، سخت پُر از اندیشه‌ی شکارت من شدم.  من برایت از جنس خیال بافتم توری سفید ، تا بکشم بر صورتم ، و تو بگذاری برسرم تاج عروس. اما غافل شدم که آن تور ، همچون دام خواهد شد برایم در تب و تاب مسیر عاشقی. من سر راهت نشستم هر غروب، تا که شدم اسیر عشقت ، منِ ساده منِ خام.  ان تور سفید گردید برایم همچو دام!  ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ پس از آن ﺩﻟﻢ ﺭﺍ،  برباد فنا دادم آرامشم را در ﺷﺐهای ﻣﺒﻬﻢِ باغ از ﻛﺎﺑﻮﺱِ ﭘﺮﻳﺪَنَت ﺍﺯ سرِ ﺑﺎﻡ !! ﺑﺎﺧﺘﻢ ﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮ ﺩﻟﻢ ﺭﺍ، تک و تنها تهِ باغ،   دوختم با ناامیدی چشم ب‍ﻪ سایه‌های تیره و تار، سوختم درون هرآنچه ساخته بودم در آغوشِ خیال. غرق غربت شدم هر غروب از بانگ اذان. 

 من زدم هر تقویم ﺑﻮﺳﻪ ﺑﻪ ﻟﺒﻬﺎﻱ ﺧﺰﺍﻥ !!  اما حال ، گویی که من صید و تو صیاد شدی.  من شدم در دام عشق ، اسیر و بَرده‌ی احساس و رام.  تو نیز هوای پریدن داری از سر بام انگار!.  من همه گشتم منت و خواهش ، لبریز اصرار و تو نیز شدی پر ز انکار . .

 ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻃﺮﻑ ﻛﻮﺩﻛﻴﻢ، ﺧﻮﺍﺏ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻜﺒﺎﺭ!  ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺻﺎﺩﻕ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺑﺎﺷﻢ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻣﺴﺖ ﺷﻘﺎﻳﻖ ﺑﺎﺷﻢ ! ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﻏﺮﻕ ﺷﻮﻡ، ﺩﺭ ﺷﻂ ﻣﻬﺮ ﻭ ﻭﻓﺎ‌  ﺍﻣﺎ ﺣﻴﻒ، ﺣﺲ ﻣﻦ ﻛﻮﭼﻚ ﺑﻮﺩ . ﻳﺎ ﻛﻪ ﺷﺎﻳﺪ ﻣﻐﻠﻮﺏ. مانده‌ام تک و تنهاو غریب ،تهِ دنیایِ خیال، ماتم گرفته رنگ دلم، کنجِ این باغ ِ سیاه! ﺑﺨﺪﺍ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ، ﻣﻴﺸﻮد عهد و پیمانی ببندی با دلم؟ یا که حتیِ ﻣﺮﺍ عقد ﻛﻨ‍ی؟ ﻭ ﺭﻫﺎﻳﻢ نک‍ﻨ‍ی ﺗﺎ ﺗَﺮﺍﻭﻳﺪﻥ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻙ ﻛﻨﻢ ! ؟ ﺗﺎ ﺩﻟﻢ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ؟ شهریار خسته ام از این رکود و از این ثبات. این سالهای مملوء از درد  شده‌ام سرگشته  و دیوانه‌تر از پیش ،همچو سراب. از فرط این خستگی‌هاست که به مهرِ تو بسته‌ام دل.  من  از این سکوت سردِ تنهایی، از خانه‌نشینی و ناتوانی،  سالها بیماری ، از عقایدِ خشک پدر و سُلفه‌‌های تکراری، از این همه باید و نبایدهای اجباری ، از اسارت در زمان ، از سایه‌های درختان بلندِ تکراری ، از جنگیدن با جبر زمانه و زندگی به سبک یک زندانی ﺧﺴﺘﻪ ﺍﻡ! تو باید مرا ﺩﺭﻙ ﻛﻨ‍ی، مرا دریابی/•نقطه تمام/.

کمی بعد...   _درون محله‌ی عیان نشین ، لیلی در گوشه‌ی اتاقش زانوی غم بغل کرده و برای دل خود مینویسد :↓

   ∆_ در این غربت ، باز درون کوچه کسی عاشق باران شده است . این دروغ است ولی نامِ تو عنوان شده است  پرده ی صافِ اتاقت به کناری رفته …و همین باعثِ یک شَکِ دو چندان شده است…فصل چشمان تو آن قدر هوایش سرد است . که شبیه نفس باد زمستان شده است چه قَدَر فکر کنم سوء تفاهم باشد که کسی پشتِ نفس های تو پنهان شده است ‌ بس کن آقا، برو و شال و کلاهت بردار .مدتی هست دلت مثل خیابان شده است . آسمان ابری و بغضی به گلویش انگار  .موعدِ ریزش یکباره ی باران شده است.    

-®صدای پارس‌های سگ از درون حیاط ، رشته‌ی افکارش را پاره میکند. بی‌شک افراز آمده. لیلی از ترس ورود افراز به اتاق و همصحبتی با وی ، به روی تخت خوابش میرود و خودش را به خواب میزند. در همین حین که چشمانش را به دروغ بسته، افکارهایی بی‌ربط و رهگذر به سمتش هجوم میبرند.    -®شهریار که دوقدم بعد از آن شب طوفانی ، در سیاه چال افسردگی گیر کرده ، از سر قرارش با مهری به خانه باز میگردد. درمانده و رنجیده خاطر، گوشه‌ی اتاقش مینشیند، چشمش به قلم و خودکار می‌افتد،  بروی کاغذی کاهی مینویسد↓

 

   -∆خسته‌ام. خسته... خسته ام از خستگیهام. خسته‌ام از خودم. از همه. از صدای وجدان که شده میز مَـحکَمِه. آه.. چه احساس رمزآلود و سنگینی. همه چیز توی زندگیم سیاه سفیده. هیچی رنگی نیست. دلم برای روزهای قدیم تنگ شده. روزهایی نه چندان دور. حتی به نزدیکای یکسال پیش. آنروزها هم همچون اینک از زندگی خسته بودم. اما اکنون که آب از سرم گذشته و تا خِرخِره در مکافات غوطه‌ور شده‌ام

 ، ارزش آنروزها را  بهتر حس میکنم. خدایا آسایش و آرامش رو از هیچکی نگیر. به حدی در سیاهی فرو رفته‌ام که احتمالا پوستم کُلُفت شده. یه خونسردی و بیرَگی خاصی احساس میکنم درون افکار و رفتارم. انگار خودمو به دست زمان سپرده‌ام تا منو به هرجایی که دوست داره برسونه. فعلا که درحال سقوطم. حین سقوط گاهی میزنم دستوپا. صداهای اطرافم رو گُنگ میشنوم. دلم واسه اون روزهای اول تنگ شده. روزهایی که مهربانو هربار در هر غروب سر کوچه‌ی اصرار حاضر میشد و ازم میخواست براش طرحی بکشم و یا در وصفش شعری بنویسم

. از من نخواه که برات شعری بِسُرایَم، چون اونوقت به ناچار وادار میشم که باز مانند تمام زندگی و تمام دفعاتِ پیش از این، به سراغ کاغذپاره‌هایم برم، همان کاغذهایی که در طول نوجوانی تاکنون از این مجله و آن مجله ، جداکرده‌ و گوشه‌ی گَنجهِ‌ی انباری به روی هم تلنبار کرده‌ام ،  تنها به یک دلیل. آری٬٫ من بخاطر شعرهایی که درونشان چاپ شده بود ، آنها را محکوم به اسارت در زندان تاریک انبار کردم. و هَـر از گاهی به سراغشون میرفتم ، و یکیش رو انتخاب کرده و از ماباقی جدا میکردم، آنگاه کلمات مورد نظرم را با واژگانش ، تعویض میکردم. اما به چارچوب و وزنش ، دست نمیزدم، زیراکه من... من شاعر نیستم،  نبوده‌ام ، و نخواهم شد. من در تمام وجودم ، نقش و نگار، همچون پیچکی پیچیده و از روحم سوی نور  اثیری ، بالا رفته . در سرودن شعر، من در حقیقت  سارقی بیش نیستم ، سارقی ادبی. من شاعر  نیستم و هرگز نبوده‌ام، اما روزگار بد و این مردم ناسازگار این صفت را به من تحمیل کرده‌. من اوایل بارها فریاد زدم و گفتم ، گفتم که شاعر دنیا ، من نیستم، گفتم که من تنها یکی از هزاران نقاش این شهرم،  اما باز این جماعت، منو شاعر خطاب کردند. من حاصل سوء‌‌ تفاهُم این روزگارم. آن روزها به حرفهایم هیچکس اعتنا نکرد، من همونم که در دومین روز مدرسه، بین پانصد نفر اسمم را از بلندگوی خشن، مدرسه خواندند تا پیش چشمان متحیر و خیره‌ی اولیایی که جلوی درب مدرسه ایستاده بودند ، به بالای سکوی اول بروم و جایزه‌ای را بخاطر نقاشی‌ام دریافت کنم، اما حتی همان نقاشی را مدیون استعداد کس دیگری بودم ، و خودم نکشیده بودم ، پس حتی من نقاش هم نیستم ، من .... من، منم ، شاید اون عاشقِ تویِ قصه‌ها منم . 

   (®از آنسوی دیوار حیاط، صدای نیلیا بگوش میرسد♪: سلام مادرجون) 

 

  -®شهریار ، با شنیدن صدای دخترانه و آشنا ، نگاهش سمت دیوار مشترک با خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه میچسبد. لبخندی بزرگ بر احساسش مینشیند. زیرا اینبار واضح‌ترین صدای ممکن را بگوشش شنید ، صدای دخترکی که هرگز نفهمید اسمش چیست. 

  

 

 

 

 

:                         ★داستان سینزدهـم★

                        (باران زیر تابش آفتاب)

 

             

٬،٫ _(روایت حادثه‌ای خــوفناک و هراس‌انگیز در سالها پیش که شهریار را به لوکنت انداخت)         

  -®راوی: » (( شهریار پسر شوکت خانم ، سالها پیش غروب یک پنجشنبه‌ی خیس ، در تکاپوی لحظاتی گُنگ حین برداشتن و آوردن بادبادکش از حیاط خانه‌ی مخروبه‌ی همسایه ، نیلیا را در تصویری مُبهَم و ماوَرایی دیده بود. آن زمان شهریار نُه سالش بود. همان روز که حین بازی با دوستش داوود ، از شدت شوک و ترس ، تکلُمش را موقتا از دست داد ، همان حادثه‌ای که از آن زخم خورد.  زخمی که تاکنون در تک تک لحظاتش به یادگار داشته. ان زخم ، همان لوکنتی‌ست که او دارد. آنروز تکه ابری که راهش را گُم کرده بود از توده‌ی دگر ابرها جا ماندش و اسیر باد شد . عاقبت بالای محله‌ی ضرب از حرکت ایستاد ، و از فرط غم و غصه ، بُغضش گرفت و قطره قطره به زمین بازگشت. آن لحظه همه در محله‌ی ضرب ، پدیده‌ی جالبی را تجربه میکردند ، زیرا همزمان شاهد تابش آفتاب و بارش باران بودند. برای اهالی این شهر بارانی ، چیز جدیدی نبود. یقینأ اکثر اهالی شهر ، به تعداد سالهای عمرشان ، شاهد چنین پدیده‌ای بوده‌اند. اما آن پنجشنبه‌ی خیس ، داوود و شهریار سرشار از شور و شوق کودکانه‌ای بودند. پنجشنبه بود و فردایش مدرسه تعطیل.  آنها بادبادکی را سوژه‌ی بازیِ کودکانه‌یشان کرده بودند . برای مرد مجرد همسایه٫ اقای اسدی ، خنده‌آور بود که باران و آفتاب چه ربطی به بادبادک دارد!.. زیرا هیچ نسیمی نمی‌وزید. اما آن دو پسربچه صدای خنده‌یشان را در کوچه وِل داده بودند و به اینسو و آنسو میدویدند . سر نخ دستشان بود و بادبادک بر روی تن خاکی کوچه ، دنبالشان میرفت ، آنها نیز بی دلیل میخندیدند و میدویدند پا به پای یکدیگر .  باز همان قصه‌ی همیشگی، در تکرار بود. یعنی همواره در غیرمنتظره‌ترین لحظه‌ها ، باید منتظرِ غیر منتظره‌ها بود . نگاه دخترکی پاک و معصوم ، از آنسوی سطحِ خاک گرفته‌ی پنجره جاری بود. نیلیا به تماشای داوود ایستاده بود . داوود ناگه از دویدن باز ایستاد و دستانش را به کمر زد ، نگاهش روبه آسمان بود ، 

     کمی سکوت .....  سپس با انگشتش به آسمان اشاره کرد ، شهریار هم به آسمان خیره شد ، گویی چیز عجیبی بود که آن دو ماتش شده بودند . سر نخ بادبادک از دستان شهریار جدا و رها گشت. گویی بی آنکه کسی بداند ، سرنخ به دستان تقدیر افتاده بود ، زیرا نسیمی مُبهَم وارد کوچه‌ی میهن شد، راهش گم گشته یا که شاید توسط تقدیر فراخوانده شده بود ، نسیم به تن کاغذی لوزی‌شکل،  بادبادک حمله کرد، بادبادک از زمین برخواست ، از بالای سر دو رفیق پرواز کرد و درون خانه‌ی خالی و متروکه‌ی چسبیده به خانه‌ی شوکت‌خانم افتاد.  نیلیا از پشت پنجره همچون داوود و شهریار به آسمان خیره گشت. برایش جای سوال بود که آن دو خیره به چه چیزی مانده‌اند?!..

 او نیز به آسمان نگاهی انداخت ، و دهانش باز ماند و چشمانش متحیر گشت. زیرا رنگین کمان با قوس بینظیری ، بالای سرشان ، بین ابرها ،پـُلی هوایی زده بود. نیلیا که تشنه‌ی مشاهده‌ی رنگین کمان بود، از خود بیخود شد و فاصله‌ی باریک بین عوالم را فراموش کرد و پایش لغزید . از مرز خیال به واقعیت عبور کرد و مجذوب و محو تماشای رنگین کمان شد. چنان هوش از سرش رفته که گویی در خطوط رنگین کمان ذوب شده باشد. از پشت پنجره سوی درب سالن ، دوید و از آسمان بی‌سقف حیاط ،به رنگین کمان خیره گشت. آن زمان دست تقدیر در دل شهریار نجوا کرد و شهریار از تماشای رنگین‌کمان هفت رنگ سیر گشته و ناگه به یاد بادبادکش که رفته برباد ،‌افتاد. او سمت تیرچراغ برقی که تکیه به دیوار زده ، میدود، از آن بالا رفته و خنده کنان ٫ بروی دیوار خانه‌ی متروکه و اسرار آمیز میرود، به حیاطش نگاهی میکند ، همه جا را پیچکهای خشک شده‌ی یاس و نسترن پوشانده و بر سطح حوضچه‌ی خالی از آب پیش رفته. او بادبادکش را آنسوی حیاط ، گیر کرده بر شاخه‌ی خشکیده‌ی انار میبیند، از سرخوشی، با لبخندی به لب داخل حیاط میپَرَد. او پابرچین پابرچین داخل حیاط پیش میرود ، و به زیر انار خشکیده میرسد ، بادبادکش را برداشته و برمیگردد ، حسی مبهم او را فرا میگیرد ، گویی کسی،  شخصی ،  موجودی،  در زیر چارچوب شکسته‌ی درب اتاقِ این خانه‌ی مخروبه رو به آسمان زل زده است،  شهریار بی‌اختیار به لرزه می‌افتد. لرزه‌ای غیرقابل کنترل که توانِ حرکت را از پاهای کودکی نه ساله را رُبوده. شهریار حس میکند چیزی از پشت ، مُچ پایش را گرفته، و مانع از پیشروی او شده. او نگاهی به شاخه‌ی رُز میکند ، درمیابد که شلوارش به تیغ و خار شاخه‌ی رز گیر کرده ، او به آرامی شلوارش را از خار جدا میکند. همانطور که سرش پایین است ، حرکتی را چند متر بالاتر حس میکند. گویی شخصی سفیدپوش و شفاف زیر چارچوب درب شکسته‌ی اتاق ایستاده و رو به آسمان خیره شده ، ناگهان رعشه از زانوهایش بالا میرود و تشنج کل کالبدش را فرا میگیرد. تپش های قلبش تنها صدایی میشود که آن لحظه ، در گوشهایش ، میپیچید و به پرده سماغ گوشش ضربه میزد. در پس زمینه ی آن لحظات دلهره آور ، ...  

 

 

'

ب

رمان شهر خیس اثر شهروزبراری صیقلانی،

۴۱.txt

                       به‌نام‌او

 

__پیش‌درآمد     

بی‌شک شما نیز طی عبور از مسیر پرفراز نشیب زندگانی با وقوع اتفاقاتی فرای منطق و دور از باور برخورده اید. اما پاسخی منطقی و قابل درک برای اینچنین حوادثی در نمییابیم و دیر یا زود از آن عبور و سرگرم روزمرگی هایمان میشویم . این روزها گاه چنان در روزمرگی‌هایمان غرق میشویم که دلمان برای نجوایِ درونی‌یمان تنگ میشود. همان نجوایی که گاهوبیگاه ما را گوشه‌ی خلوتی از زندگی پیدا کرده و بی‌مقدمه شروع به صحبت میکند. گویی که مخلوقی بی‌جسم و بی‌کالبد و تُهی از جِرم و وزن همچون باریکه‌ی   نوری روشن و عطرآگین در دوران  ابتدای پیدایشمان در جنین مادر ، به سرشتِ وجودمان دمیده شده، که طی عبور از مسیر پر فراز و نشیب زندگی بروی این کُرهِ‌ی خاکی همواره همراه ماست،  همراهی که بی‌وقفه ناظر و حاضر است ، این نعمت الهی  شاید یکی از بزرگترین دلایلِ تفاوت و برتری مان با دیگر جانوران باشد ، این نجوا دهنده‌ی الهی،  با نوایی آشنا کنج پنهانِ وجودمان سُکنا گذیده و سالهاست از طریق الهامات در پستوی ذهنمان نجوا میدهد و با صدایِ بیصدایش ، لحظات را سراسر مملوء از احساسی ناب میکند ،  تنهایی‌مان را فرصتی ایده‌آل برای رساندن صدایِ بیصدایش به احساسمان میشمارد ، و در سکوت شبهای کودکی به مانند صدای وجدان به سراغمان آمده و ما را برای کشیدنِ نقاشی بروی پیراهنِ سفیدِ مادربزرگمان با مداد شمعی سرزنش و ملامت میکند ،  و گاه از خصیصه‌ی متفاوتش نسبت به فردیت جسمانیمان بهره گرفته و بدلیل عدم تعلق به مکان و زمان از لحظاتمان پیشی گرفته و از حادثه‌ای شوم و بد یومن که در کمین مان نشسته ما را آگاه میکند و به , ناشناخته به احساسمان وحی و الهام میکند و ما بیخبر از لحظات پیشِــِ رو سراسر لبریز از دلشوره و اضطراب میشویم ، اما همواره گریزی از تقدیرمان نمی یابیم و تن به چیزی میدهیم که گویی از پیش برایمان معین شده. اما هرچه بزرگتر میشویم ، غرق در روزمرگی‌ها و مسایل گوناگونی شده و دغدغه‌هایمان مارا در آغوش کشیده و از شنیدنِ صدا و نجوایِ درونی‌مان دور میکند ، یکی از راههای برقراری و تقویت ارتباط با نجوای درون ، تَمَرکز و بهره‌گیری از ورزش روح ، و سفر به اعماقِ خویشتنِ خویش است ، ولی در این میان هستند افرادی که مسیری متفاوت را برای گوش فرا دادن به نجوای درونی‌شان یافته‌اند ، بطور مثال همگان شنیده‌ایم که بسیاری از شاعرین مشهور میگویند ’‘که سرایش اشعارشان حاصل تلاش فکری‌شان نبوده و نیست و آنها و قلم‌شان تنها یک وسیله‌اند که اشعاری که وجودشان الهام گشته را در آن لحظه ثبت و ماندگار کرده‌اند‘‘ بنابراین میتوان ،اینگونه استنباط و برداشت نمود که قلم نیز یکی از راههای رساندن صدایِ این نجوای بیصداست. بی شک شما هم در زندگی با افرادی با احساس مواجه شده‌اید که گوشه‌ای خلوت در میانِ همهمه‌ی شلوغِ روزمرگی‌ها می‌یابند و بی هدف و بی موضوعی از پیش تعیین شده بروی تکه‌کاغذی سفید خیمه میزنند ، خیره به صفحه‌ای سفید یا منظره‌ای پُر از خالی و هیــچ میمانند تا ناگفته‌هایی ناشناخته و غریب  از احساسشان لبریز شده و بروی خطوط موازی کاغذ ، سرازیر  گشته و حرف به حرف ، واژه به واژه بر تن خشک کاغذ چکیده و کلمه ‌ای نقش ببندد . آنگاه کلمه ها را یک به یک به خط کشیده تا با چیدمان واژگان‌شان به حرفی نو و جدید برسند. و یا بطور عموم اکثرا در طی زندگی خودمان نیز به دلایل متفاوت ، دست به قلم برده ایم و دست‌نویس‌هایمان را جایی در همین گوشه کنارها گذاشته‌ایم ، از طرفی میتوان ، با کمی جستجو دلنوشته‌هایی از افراد گوناگون غریبه یا آشنا پیدا کرد که در مقطعی از زندگی در وصف احساسی مختص همان زمان بر تکه کاغذی دلنویس کرده‌اند....  ٭با توجه به اهمیت و ارزش یک دست‌نوشته‌ ویا دلنویس ویا یادداشت روزانه و قدیمی که از فردی مشخص در زمان و مقطع کلیدی و سرنوشت‌ساز از زندگیش نوشته و بجای مانده میتوان محکمتر و مستندتر از هرحالتی ، داستان و روایت زندگیش را نقل کرد ، حال نیز من در این کتاب با آوردن متنِ دست‌نویس‌ها ، دلنوشته‌ها ، نامه‌ها و عاشقانه‌هایِ شخصیت‌های داستان به درک بهتر‍ِ روحیات و احساساتشان یاری رسانده‌ام تا بلکه شما مخاطبِ عزیز نیز زین پس به نوشتن و ثبت احساساتتان در طی زندگی ترغیب و تشویش شوید .  _ در این میان چه زیباست که با کمی توجه و تفکر به تفاوت یک دستنویس با دلنوشته ، یاد بگیریم که گاه باید خودمان را در سکوتی مطلق و فارغ از روزمرگی‌ها به کنج خلوت خیالمان برده و در اختیار نجوای درونی‌مان بسپاریم ، آنگاه قلم به دست گرفته و با دایره‌ی واژگانِ ناقصی که داریم برای ادایِ حقِ مطلبی که نجوادهنده‌ی مطلق به وجودمان الهام کرده بکوشیم. زیرا دلنوشته  مثل افسانه‌ای کهن نیست ، بلکه حکایتی تعلقی واقعی و ماندگار است که نویسنده‌اش همچون  ردّ پایی از نجوای درونش در گذر زمان بجای میگذارد،  همچنین یک دلنوشته‌ی حقیقی ، بی شک به دلها خواهد نشست حال قابل ذکر است که در این اثر ، تمامی دست‌نوشته‌ها و دلنویس‌ها کاملا برابر با اصل‌شان آورده شده اما لذوما دلیل بر حقیقی بودن و استناد جزء جزء  داستان نبوده و نیست. مقدار  زیادی از وَهــم و اوهامی که به داستان افزوده گشته  حاصلِ باورهایِ شخصیِ راوی میباشد . حال با عنایت به موارد گفته شده، خدمتتان عارضم که  بنده‌ی حقیر  کوشیده‌ام که به کلیّت داستان پایبند مانده و در این بین به تاثیر مبحث تقدیر یا سرنوشت نسبت به میزان مالکیت هر فرد بروی فراز و نشیب سرگذشتش اشاره‌ای نامحسوس کنم که خودش داستان جدالِ همیشگیِ جبـــرِ روزگار و حق انتخاب و اختیاری است که در طول تاریخ ذهن آدمهای حقیقت جو را به خودش درگیر کرده است.  این داستان در طی مسیر پر پیچ و خم خود ، یک مبحث ثابت و یا مصائب یک فرد را دنبال نکرده و در طول مسیر به چهار گوشه‌ی روزمرگی‌های یک شهر شلوغ سَرَک کشیده و مشتی از خروار را با کمک واژگان به خط میکشد، در این بین نیز نیم نگاهی هم به ثبت خاطره ویا دست‌نوشته ‌های معمولی و دلنوشته‌ی شخصیت‌ها و گاه حتی نامه‌ها‌ی عاشقانه ‌می‌اندازد  ، از مباحث موجود طی روند داستان میتوان به مواردی مانند:  ،( تاثیر ماورا بر زندگی_ بدبینی_ سوء‌تفاهم _حسادت _ قانون عشق  _انتظار_ تنهایی _تقدیر_ عواقب تعبیرِ یک آرزوی کودکانه_ حاجت یک نذر اشتباه_  کینه و انتقام _ و نقل روایات حقیقی _ سرگذشت‌ها) اشاره نمود . در نهایت امر این داستان به هیچ وجه رمان عاشقانه و یا داستان بلند نیست و از ابتدای امر هدف از نوشتن این اثر ، خلق یک اثر عامه‌پسند نبوده ، بنابراین از چارچوب معمول و رایج در اکثر داستانها ، تبعیّت و پیروی نگردیده، ازاینرو در داستان‌های اول تا پنجم از دیالوگ‌های بین افراد پرهیز شده و به شرح روایت از جانب راوی پرداخته شده تا تصویری کلی و صحیح برای خواننده ترسیم شود.   با آرزوی بهترینها برای شما....  

      ★ ش‍هروز‌براری‌‍‍صیقلانــی                                            

 

   

 

                                      -«حَـــق»-

          

 

             _دیباچه  »›(پیش‌گفتار)

_  (همواره در کنار انسان ها ، در خفا و به‌دور از چشمان آدمیان ، مخلوقاتی ماورایی  و فارغ از جسمانیت و بی کالبد  ، مانند ارواحِ سرگردان، أجنه و پریان در شهری ابری و شاد روزگار می‌گذراندند ، که همچون پریان دره‌یِ گلمرگ از طراوت گلهایِ بهشتی و عطرِ خوشِ عود و کُندور تغذیه میکردند . انسانهایی که در طی گذران زندگی و پیمودن مسیر سرنوشت٫ پیمانه‌ی عمرشان پر میگشت ٫ به مرگ مبتلا گشته و جسمشان را بیجان و خالی از زندگی در دنیای خاکی گذارده و روحشان به سمت نور و خالق بازمیگشت، گهگاه نیز ارواحی در این شهر افسرده و بارانی به زیر ابرهای تیره‌رنگ و وسیع به دام افتاده و سمت سوی نور و مسیر بازگشت را گم میکردند ، ازاینرو به ناچار مجبور به زندگی در این شهر خیس میشدند، و معمولا در خانه‌ای خرابه و یا نیمه مخروبه  و یا حتی حمام‌های عمومی و از کار‌افتاده ، سُکنا میگذیدند تا از تماس با آدمیان خاکی برحذر باشند.....)

 

                                                   

 

                  

 

مکان

رشت_شهری شاد، ولی ابری ، با آسمانی خیس و زمینی بارانی !...

     __ساعــت گردِ بزرگ شهر، و عــَقربه‌های خـَستگی نــاپذیرش  بــی‌‍وقفــه در چرخشی پـُرتکرار و بــی‌نَوَسـان، روزها را یک‍ــ‌به‌ی‍ک‌ از تقویم چهاربرگ دیواری خط زده و به پیش میبرد زندگی را تا زمان در گُذَر ایام سینه خیز ‌پیش برود.  سـاکنــین شهــر همـگــی شـیـــــــــکـــپـوش ،روشنفکـر و غریب‍ـ‌‍نوازند.   _اهالی این شهر در تک‌تک سلولهای وجودشان ، مملوء از هوش زکاوت، عشقی پاک نسبت به خدا میهن و ناموس بوده و در گذر ایام با اعمال خود ، گویای  غیرت و شرافتی بی‌مانند بوده‌اند.  مردمان این شهر در طی تاریخ پرفراز و نشیبشان همواره جلوی تجاوز بیگانگان را به این مرز و بوم گرفته‌اند، از اینرو مجسمه‌ی سرباز کوچک این شهرِ بارانی و اسب و تفنگش ، در مرکز شهر ، خودنمایی میکند. مردمان شهر چتر به دست در سرنوشت یکدیگر از خود ردّ پایی بجای گذارده و عبور میکنند ، آنها به هر طـریقی در راهِ رسیدن به اهـداف و رویاهایشان گــام بر میدارند و همواره راهی برای ادامه‌ دادن و پیشروی در مسیرشان میابند. اما این شـهر ، روحــی بازیگوش و «کَــجـ‍‌‍کـلام‌» دارد که زیرپوسـتش رخـنـه کرده. روحــی که به جسمِ تک‌تـک ساکنـینش حلول کرده و آنها را وادار به استفاده از ادبیاتی متفاوت و کمی غیر مودبانه میکند. اما ناگفته نماند که این کجکلامی با بی ادبی و فحاشی و یا بی‌قید و بندی تفاوت چشمگیری دارد. و نیّت واژه ها در کجکلامی ، بار منفـــــــــی نــــَدارد و منظور از بـکار گــرفتن واژگــان ، بی‌ادبی و تــــوهـین و گـــــُستاخی نـــیست . بـــلکه بٓــــَرخَـــــــلاف دســتور فـــــَرهنگ لغــــات در ســــراسر ایــن مـــــــرزبوم ، درون این شـــهر خـــــیس و ابـــــــری ، دایــــِره‌ی اســــتفاده از واژگـــان ، تــــعریف جـــدید و مــــُتفاوتی از خود ارائه میدهد ، و تـــا آنـــکه جـُزیـــــی از هــــُویّــَت این شـــهر نـباشید ، درک و لـــمس آن دشـــوار و نــامــــمکن اســت .  اما روی دیگر سکه ، غـــم انگیــزتر است . این شهر اسیر نامهربانی هاست،  و زیر هجــومِ ابـــرهایی ناخشنود و لــــجباز ، بین دریاچه‌ی بزرگ و کوههای بلند در خویشتن خویش  تبعید شده.  مردمـــان رنجیده خاطــر و آزُرده‌حــال ، چتر به دست با عبــور از خیـــابانهای بــه هم گـــِره خـــورده‌ی شهــر ، هـمـچون خون ، در رگـهـــای، شـــــ‌ـــهر بــه گـــردش در می آیند، تا قلب شهر به تـــپــِش در آیـد و زندگی در شریان های ان جاری شود.  

 

        

              ★داستان اوّل★             

(مختصری از شوکت، مادر شهریار)         

 زمان_ (سال ۱۳۳۸شمسی)

         _شوکت دختر یک بزرگزاده و  رگ ریشه‌اش از خاندانی اصیل و نامدار بود. او جد در جد ، اهل و ساکن این شهر شـــمالی و بارانــزده بود   شوکت از کودکی دوشادوش با پدربزرگش در پناهِ سایبان یک چتر ، زیر ریزش قطرات نقره تاب ، و بروی زمینی خیس و باران خورده برای سرکشی به املاک مستغلات و هجره های متعددشان روانه‌ی بازار میشد. او از همان ابتدا جَنَم و شهامتی منحصر بفرد داشت. که روز به روز با گذشت زمان و بزرگتر شدن سبب شکلگیری یک شخصیت قوی و جنگنده در او میشد. شوکت که شش سال بیش نداشت ، با زبانبازی و زرنگی ، شروع به دلربایی از کوچک و بزرگ نمود . او سالهای کودکیش را، در موقعیت و مکانی غیر معمول ، و شرایطی غیرعادی سپری کرد. زیرا بدلیل وابستگی و همراهی با پدربزرگش ، همواره همچون دگمه‌ی پیراهنی به وی وصل بود . و لحظاتش  ناگزیر در محیط های جدی و خشکـ بزرگان ، ورق میخورد. شوکت شش سال داشت و فقط تا همین حد میدانست که پدر و مادرش چندی پیش برای زیارت خانه‌ی خدا به مکه رفته اند ، کمی بعد خبر آمد که بین راه مادرش مریض و ناخوش گشته ، و آنها به ناچار در شهری بین مرزی ، برای مداوا ، توقف کرده اند . اما تا چندصباحی ، هیچ خبر و اثری از آنها دیده نشد . تاخیر آنها در ارسال نامه و یا پیغام ، کمی نگران کننده بود.  یک پنجشنبه‌ی آفتابی و بهاری بود که ساعت از ظهر ، فاصله میگرفت و سوی غروب پیش میرفت .شوکت درون حیاط  خانه‌ی ویلایی و بزرگ پدربزرگش ، روی کاشی‌های کف حیاط ، با تکه گچی سفید مربع های به هم پیوسته ای کشیده بود، و با تکه سنگی ، به تنهایی با یک پای بر زمین ، درون مربع ها میجهید و لع‌لع بازی میکرد. که چشمش به حرکات آرام و نرم گربه‌ی سیاه افتاد. سپس به لانه‌ی پرستوهای بالای پیچک یاس نگاهی کرد ، گربه‌ی سیاه و بدطینت محل ، از بازوی درخت انار ، به شانه‌ی دیوار جهید ، شوکت با چشمان درشتش ، خیره به صحنه ماند ، لبخندی از سر بیخبری زد. زیرا آن لحظه ، هم گربه و هم پرستو ها را همزمان درقاب یک تصویر داشت.  گربه اما نقشه‌ای دیگر درسر داشت . گربه با یک جهش و یورش ، چنگـ بر لانه‌ و آشیانه‌ی آرامش و خوشبختیِ  پرستوهای عاشق انداخت. یک پرستو پرواز کرد و سوی آبی آسمان شتافت. آن دیگری در آغوش ِ سیاهه گربه ، غیب گشت. چند پر به آرامی در هوا چرخزنان رقصید و زیر نگاهِ متحیر و شوکه‌ی شوکت ، آرام آرام ، در پیش پایش به زمین نشست . شوکت بخوبی فهمیده بود که چه چیزی پیش رویش رخ داده ، اما نمیدانست که آنچیزی که حاصل گشته ، خوب است و یا بد!..  آن لحظه برای اولین بار در عمرش ، با بی ریاحی و خالصانه ، از خودش پرسید؛♪ یعنی، ایــــن بــَـــده؟.. ®از طرفی خوشحال بود که گربه‌ی دوست داشتنی و زیرکــی که یکبار نازش داده بود ، دلی از غذا در آورده و از سویی دیگر نگران ِ غمِ تنهایی و بی‌‌کسی آن پرستویی بود که از چنگال تقدیر ، پر کشیده و زنده مانده و به ناچار  زین‌ پس تنهاترین پرنده‌ی ساکن پیچک یاس خواهد بود. اما آنسوی درب بسته‌ی خانه، در آرامش و سکوتِ کوچه ، حادثه ای در جریان بود، پرستو ها در آسمان به پرواز در آمده بودند و در گوش شوکت صدای پرستو ها،  طنین انداز شده بود ،  روز ،پنج شنبه بود،   پدربزرگ با صدایی خشدار پرسید؛ شوکـــت!.. شوکَــتی کجایی دخترجون؟.. بیا پیش من تا برات میوه پوست بکنم...   _ش‌ک؛ من اینجام آقاجونــی، الان یهویی پیشی اومد ،یــهویی پیش خونه‌ی لونه‌ی آشیونه‌ی پرستو هاا ، بعد یهویــی ، افتاد روی آرامِ پرستوهـااا  بعد یهــو یهو یهویــی اشتباهی دهانش باز که بود ، یهویی یکیشون  رو اشتباهی  یهو  گیر کردش توی دهانش انگاری!. یکیشونم  پرید آسمون ، گُـم شدش، .آقاجون !.پیشی سیاهه مگه غیر ازآقا موشه ، یهویی ممکنه حوس کنه که پرنده‌های پرستوهای بالایِ درخت یاس رو هم بخوره؟..   پدربزرگ: چی‌چی میگی دخترجون؟ چرا همش بریده بریده حرف میزنی؟،. من که نمیشنوم  چی داری میگی؟   شوکت؛ میگـــَم که آقا پیشی سیاهه میوه ‌ی هلو میخوره؟..   _پدربزرگ؛ نه دخترجون ، گربه که میوه نمیخوره،  ٬®_ شوکت که هرگز شیطنت نمیکرد و دختری آرام و عاقبت اندیش بود ، اینبار سنّـت شکنی کرده و از سر کنجکاوی کنار لبه‌ی حوض ایستاد، کمی به بازی ماهی‌های سرخ و گُـلی ، در درون حوض خیره ماند. دستش را به کمر زد، سرش را چرخاند به آلاچیق و پدربزرگ نگاهی زیرکانه  انداخت. نگاه بعدیش سمت ظرف بزرگ میوه‌ها ، نشانه رفت. دوید و یک هلوی بزرگ برداشت، به لبه‌ی حوض بازگشت، صدای کشیده ‌شدن نوک قلم ، بروی سطح کاغذ ، بگوش رسید. گویی قلم پس از اتمام جوهرش ، بروی تن بی‌متن کاغذ، میلغزد و این‌میان کاغذ ‌است که از درد این لغزش جیغ میکشد. شوکت هلوی بزرگ در دستش را سوی ماهی گلی بزرگ نشانه میرود و میوه را سوی هدفش شلیک میکند، از صدای حاصل از برخورد هلوی بزرگ با سطح آب ، نگاه گربه زودتر از پدربزرگ ، به شوکت جلب میشود.  شوکت که بخوبی میداند ، چنین کاری از وی انتظار نمیرود ، با شرمندگی دستش را جلوی چشمان درشتش میگیرد و ژست شرمندگی و نِدامَـت را بنمایش میگذارد. هلو دیگر تنها نبود، زیرا ماهی گلی که سه دُم داشت و چشمانش همچون قورباغه بیرون زده بود، مُرده بود و همراه هلو بروی سطح آب ، درون حوضچه ، قوطه‌ور بود. نگاه شوکت به جای مرکبی و جوهردان و قلم خطاطی پدربزرگ بروی نرده‌ی چوبی افتاد. پدربزرگ تنها درون آلاچیق بزرگی بود که انتهای حیاط ، خودنمایی میکرد. پدربزرگ و عینک گردش ، خیمه زده بر کاغذی سفید و بزرگ ، به نرمی ، قلم خوشنویسی را درون جوهر مرکبدان ، فرو میبرد و با وسواس حروف را نستعلیق و کج ویا سربه‌سر کنار یکدیگر ، به خط میکشید ، آنگاه از بالای عینکش ، نگاهی مغرورانه و ازخودراضی به کاغذش می‌انداخت. پدربزرگ گهگاه از سر تفریح و یا برای پرکردن اوقات فراقتش ، در زمینه ‌ی خطاطی و یا حتیٰ شعر شاعری ٫ نیم نگاهی داشت و به هر کتاب و یا مطلبی که با  خیام مرتبط میگشت ، ســــَرَک میکشید . او هرچه بود بی ادعا و کم حرف بود ، و از اطرافیان پنهان مینمود که خودش هم در خلوتش ، شعر میسراید . زیرا بخوبی میدانست که همگان او را بعنوان مردی سالخورده و خردمند درون کسب و کار میدانند ، و در انظار عموم و جمع بازاریان، وی به سرسختی ، پشتکار  و مدیر و مدبر بودن ، شهرت داشت  ، و زبانزد خاص و عام بود. حال شاید میپنداشت که چنین روح لطیف و ظریفی که قادر به شعر سرودن باشد ، به وجهه  و شخصیت زبر و خشک و نچسب او نمی‌آید.   آفتاب بروی شهر میتابید، او یک قورت از استکان کمر باریکش، چای‌خورده بود.  که خدمتکار خانه ، هراسان و نفس نفس زنان ، خبری از پدر و مادر شوکت آوردو گفت؛ حاج‌آقا حاج آقا الان شنیدم که مابقیه‌ی اهالی محل که با کاروان  خانم و آقا رفته بودن سفر حج ، برگشتن و رسیدن شهر،  پدربزرگ؛ ای کاش زودتر یه خبری میگرفتی تا یه گوسفندی زیر پای بچه‌ها  قربونی میکردم، بجنب سریع عبای سفیده با گیوه‌ام رو بیار، یه اسفند دود کن....  _® آن لحظه شوکت نه خوشحال شد و نه اینکه ناراحت . او بیشتر نگران جداشدن از پدربزرگش بود. زیرا میدانست که تنها مدت کوتاهی به امانت ، نزد پدربزرگش سپرده شده. آنروز با سلام و صلوات ، و هجوم همسایه ها و دود اسفند ، به لحظه‌ی موعود نزدیک میشد ، پچ پچ و زمزمه های درگوشی و خاله‌زنکانه‌ای درون محیط خانه ، و بین اهالی رد و بدل میشد . شوکت تنها بفکر ، لو نرفتن و ماسمالی کردن ، ماهی قرمزی‌ست که به قتل رسانده . پرستوی بیوه و غمگین به آشیانه باز میگردد ، تخم هایش نشکسته ، اما شریکش قربانی چشم حسود روزگار و نگاه زیرک گربه شده . عاقبت در میان بهت و حیرت همگان ، از عمق افرادی که تجمع کرده و جلوی درب خانه هجوم آورده بودند ، یک چمدان بزرگ و سبز رنگ دست به دست به پیش آمد و به روی ایوان رسید . آنچنان بروی چمدان خاک نشسته بود که گویی از دل طوفان شن ، خارج گشته . نهایتن در چشمان نگران و متفکر شوکت ، در قاب تصویری مات و مبهم ، از پشت دود اسفند ، خانمی رنگ پریده و لاغر اندام سبز شد. که شباهتی به مادرش نداشت . اما در فوران افکاری مجهول و متشنج ، که در سَـرِ تمامی حُضار ، میجوشید ، سکوت فراگیر و حاکم شد . شوکت باز از خودش پرسید ؛ ♪یعنی ایــــن بـَــده؟...  ® اما اینبار پاسخی واضح وجود نداشت . آن زن ، همسفر و هم‌کاروان مادر و پدر شوکت بود ، که از آنها برایشان خبر آورده بود. آنها در مسیر بازگشت به دیار ، در طوفان شنی شبانه اسیر و مفقود شده بودند . و چون چمدان آنها بار بروی شتر آن زن بود ، در نهایت توانسته بود تنها چمدان را به رسم امانتداری به دست آنها برساند. شوکت ، آنقدر کودک بود که ندانست ، چه چیزی رخ داده ، اما از ته قلبش میخواست که آن مردم و همسآیگان از حیاط خانه‌ی پدربزرگش خارج شوند، و او هلوی درون حوض را برداشته بلکه آن ماهی گلی ، باز زنده شود،  آنگاه او هلو را بر روی شانه‌ی دیوار گذارد. تا بلکه گربه‌ی سیاه‌دل ، با خوردن آن ، از خیر خوردن پرستو بگذرد.     _سالها گذشت و شوکت از آن دوران به آرامی عبور کرد.  هر چه بزرگتر که شد ، مهر و محبت دستان پدربزرگش را بیش از پیش لمس نمود. همه وقت و همه جا با وی همراه گشت. او بطور اکتسابی و دلخواه ، اغاز به یادگیری قانونهای نانوشته و رسم رسوم های رایج در عُرف بازار نمود . او ، با تماشای حوادث و وقایع روزمره ، یاد گرفت که چگونه با هر مسئله ای برخورد و از هر حادثه ای سربلند بیرون بیاید . او در گرفتن حق و حقوقش توانا و موفق بود . او بجای بازی کردن با کودکان هم سن و سالش ، با بزرگان و اهل کسبه‌ی بازار ، وقتش را میگذراند. از همان کودکی حاج‌آقا بزرگ ، حساب خاصی بروی وی باز کرد . و او نگین تاج پادشاهی‌اش شد. شوکت و علی پسرعمو و دخترعموی یکدیگرند اما با هم روابط گرم و صمیمانه‌ای ندارند. علی ساکت و درونگراست، بی آزار و خاموش، برخلاف شوکت ، که شر و شور است و سرش درد میکند برای گرفتاری، او و علی تنها نوه‌‌های ارباب صیقلانی هستند . ارباب صیقلانی ، مردی خَیِر و متواضع بود ، او را همگان به اسم حاج اقابزرگ درون شهر میشناختند . و به کارهای انسان دوستانه‌اش معروف بود.  ، علی از دست حرف مردم و برای درآمدن از زیر سایه‌ی پدربزرگش ، خانواده را ترک کرد و گوشه ای از محله‌ی سرخ ، مغازه‌ای اجاره نمود ، و پیشه‌اش لحافدوزی شد ، او هرگز ازدواج نکرد ، اما روزگارش بر عشقی عجیب و بی مانند گره خورد . گویند که روزی در نگاه اول، عاشق و دلداده‌ی دختری خوش سیما گشت، ولی دخترک ساکن این محل و یا شهر نبود ، حتی از اهالی شهرهای اطراف نیز نبود ، بلکه مسافری از عالم غیب بود که کسی نمیداند از کجا آمده و به کجا رفته است . شوکت نیز در غیبت پدرش ، عصای دست حاج آقابزرگ یعنی پدربزرگش شده بود ، که از بس به تنهایی امور کسب و کار و هجره های پرتعداد حاجی را گردانیده بود ، که همگی او را بخوبی و نیکی میشناختند ، در مقابلِ شوکت ، همگان دست به سینه و آماده باش بودند ، شوکت به صغیر و کبیر باج نمیداد و حق را از ناحق ، تمیز الَک میکرد . سرش درد میکرد برای گرفتاری و جنگ و جَدَل . از هیچ بحران و چالشی ، روی گردان نبود ، و با فراق باز به استقبال ماملایمات میرفت. او سالهای نوجوانی و اوایل جوانی‌اش را آنچنان در انجام امور بازار ، ارباب رجوع ، سرکشی به امور امریه ، املاک و رفع و رجوی مصائب و معایب سپری کرد که یادش رفت عشوه و ناز و ادای معمول و رایج درون دختران دم بخت را بیاموزد. او هربار از تعریف و تمجید بزرگان و اهل فن و کسبای قدیم و اصیل بازار در خصوص خصلتهای خوب و موفق خویش ، نیرویی هزار برابر از پیش میگرفت ، گویی همین تعریف تمجیدها برای خوشبختی ‌اش کافی بود. آخرين روزهاي زمستان طي مي شود و بهار در راه است. به تدريج از سرماي هوا کاسته مي شود. باران متوقف شده ولي آسمان هنوز ابري ست. خروس مي خواند و سگ پارس مي کند. شوکت پر انرژی و حاج‌آقا‌بزرگ  بی‌رمق و بدحال است و توانِ حرکت ندارد. چهار ستونِ بدنش خشک شده و قادر نيست خود را تکان دهد. دکتر به شوکت وعده داده که حاج‌آقا بزودی بهبود یافته و سلامتی و توانش را بازمیابد. یک سال دیگر نیز به پایان رسیده بود و  روزها یک به یک خط خوردند ، و ماهها از تقویم عبور کردند تا که آرامش شهر ، جایش را به شلوغی و داغیِ بازارِ شب عید میداد . در ازدحام مردم و شلوغیه خیابانها و گذرهای منتهی به مرکز شهر ، کلانتری ها و شهربانی  نقش و وظیفه‌ی ِ برقراری نظم و آرامش را برعهده داشت.  آن روزها ، مردمان شهر ، سری نترس و دلی دریایی داشتند ، آنها در لحظه زنده بودند و تمام و کمال ، تک‌تک ثانیه ‌هایشان را زندگی میکردند ، و ترسی از قانون و صاحب قدرت نداشتند ، تنها معیار و ملاکشان ، گرفتن حق و فریاد زدن صدای آزادی ، و ابراز وجودشان بود. بعبارتی ، همگان میدانستند که هر چالش و دردسری ، همچون صحنه‌ی آزمون و امتحانی‌ست که آنان را در بازیِ زندگی ، مَحَک میزند. پس بسیاری از اهالی شهر ، منتظر فرا رسیدن چنین لحظه‌ای بودند . تا به جنگ و نَبَرد با بی‌عدالتی و ظلم بروند ، و اینگونه جوهره‌ی وجودی‌شان را به مَحرز  نمایش بگذارند و خود را اثبات نمایند . از اینرو معیارها به گونه‌ای غیرمتعارف و غیرمعمول شکل گرفته بود بعبارتی عده‌ای انگشت شمار در سطح شهر بدلیل درگیری های متعدد و شهامت و شجاعتی فاقد عقل سلیم و خالی از منطق در دعواها و زد و خوردهای فیزیکی ، سرشناس و شهره‌ی شهر شده بودند و در آن دوره‌ی زمانی و مقطع کوتاه از زمانه به اسم لات شناخته میشدند، البته این عنوان در آن دوره به هیچ وجه بارِ منفی نداشته و دارای عرج و احترامی خاص بود. در نهایت بین لاتهای متعدد شهر ، به ندرت و انگشت شمار بودند که پایبند و وفادار به چهارچوب و مرام مسلک ویژه‌ی لاتی باقی بمانند زیرا دوره‌ی چاقو و چاقوکشی به سر آمده بود و گنده‌لاتهای شهر آموخته بودند که با محبوبیت و شهرتی که میان جمیع اهالی شهر بدست آورده اند میتوانند به طریقی برای امرار معاش و کسب درآمد از بُرِش و نفوذ کلامشان در برقراری نظم و آرامش بهر ببرند . در این بین اسم سه الی چهار نفر در کل سطح شهر ، برازنده‌ی لقب گنده‌لاتی بود. که همگی با ژاندارمری‌ها و شهربانی ها در سطح شهر همکاری میکردند ، و بسته به موقعیت مکانیشان ، ابراز وجود کرده و فعالیتهایشان را در همان حوزه انجام میدادند و با زدوبندهای غیرقانونی‌ای که در خفا و پشتِ‌دست داشتند ،سبب برقراری صلح و ارامش و حفظ امنیت شهر میشدند. آنها از نفوذ حرفشان در میان انبوه مردم استفاده‌ی مثبتی میکردند و در هر دعوا و اختلافی با پادرمیانی و وساطت موجب ختم به خیر شدن ماجرا میشدند.   در یک روزِ شلوغ ، قبل از فرا رسیدن سال جدید ،  در آخرین روزهای زمستان، شوکت در روزگارش به یک بازی جدید از بازیهای فلک و سرنوشت فرا خوانده شد. در یکی از هفته های اسفندسوزِ تقویم ، گذر هفته به پنجشنبه‌‌ای خاص رسید ، شوکت سَرِ هُجره‌ا‌ی که بعد از پُلِ رودخانه‌ی زَر ، ابتدای دهانه‌ی بازارچه‌ی چوبیِ میوه و تَره‌بار بود ، ایستاده بود و با صدای نخراشیده و محکمی ، تعداد کیسه های برنجی که از انبار به داخل هجره میبردند را میشمرد. او آنروز ، برای اولین بار با یک نگاه به مردی غریبه و بیگانه دلش لرزید. گویی برای اولین بار چیزی در دلش نجوا کرد و لبریز از حس زن بودن ٬ گشت . آنقدر که شمارش کیسه های برنج از دستش در رفت و خیره به خط و خطوط زخم‌های دشنه ای که برصورت مردی غریبه نشسته بود ماند. و این آغاز تغییر و تحولات در زندگی شوکت بود. او پیچید به دور عشقی عجیب,  تند و شدید. همان آتش عشق تندی که زود فروکش میکند. او یک دل که نه ، صد دل عاشق و شیفته‌ی گنده‌لات شهر شده بود.   زن سرکش و مردانه مسلکی که آوازه‌اش از باب بالامَنِشی و بلندطبعی در کل شهر شُهره‌ی عام و خاص بود در نهایت تن به رسم و رسوم رایج آن روزهای اجتماع داد ، خودش هم نفهمید که چه شد برق عشقی کورکورانه بر عقلش تسلط یافت و با لجاجت و سرکشی ، رو در روی حاجی ، ایستاد و خودش را از ارث میراث محروم کرد ، و درمقابل خوشی کوتاه مدتی را پس از ازدواج تجربه نمود. او با گنده لاتی بنام عظیم هشتی، که درون سجل (شناسنامه) محمد سوادکوهی نام داشت  ازدواج کرده بود. شوهرش از طایفه‌ی قوام السلطنه بود ، و شجره‌ی طولایی داشت. که جزء تبعیدی های این شعر محسوب میشدند. اما شاخه‌ی مربوط به عظیم در این شجره‌ی قطور ، با خلاف و قانون شکنی پیوندی ناگسستنی خورده بود. عظیم هشتی ، شغل خاصی نداشت و به عبارت آن دوره زمانه ، زرنگ نان خودش بود ، در قمار حاضر و ناظر بود ، حکم اخر در دادگاه خیابانی به تیغ تیز دشنه‌ی عظیم هشتی ، صادر میگشت. یکبار هم که قسم خورد تا دشنه را خاک کند ، و دو روز بعد برای نشکستن قسم و قولش ، بجای دشنه ، تیزیه کوچکتری بنام گازان را در جورابش گذاشت. و روز از نو ، روزی از نو.   پدربزرگ شوکت ، از روی تجربه  ازدواج عظیم‌هشتی با نوه‌اش ،را اشتباه و غیر ممکن میدید. اما هرگز تصور شنیدن حرفی ، بالاتر و غیر از حرف خود را نمیکرد. هرگز انتظار ، رفتار و تصمیمی برخلاف میلش را از شوکت نداشت.  اما زمانه برخلاف افکارش گذشت.    – یکروز معمولی بود ، یک پنجشنبه‌ی بارانی و متفاوت. حسی خاص درون ، شهر ، بی خیال قدم میزد. از کنار عابران که عبور میکرد ، بی اختیار در وجودشان رخنه میکرد. ناگاه رهگذران ، دچار اضطراب میشدند. دچار استرس ، یا وقوع یک پیش آمد.  – حمام حاج‌اقابزرگ در مرکز شهـــر، روزهای پنج‌شنبه شلوغ بود .  زیرا از سخاوت حاج‌اقا‌بزرگ ، روزهای پنجشنبه برای فقرای شهر ، استفاده از حمام رایگان بود. اما این امر برخلاف میل باطنی حاج‌اقا بود. ولی از سر ناچاری و برای احترام گذاشتن به نظر عزیز دردانه‌اش ٫شوکت٬ ناچار به پذیرشش شده بود . حاج‌اقا خودش بر این باور بود که چنین قانونی سبب مشخص شدن فقرا از عوام میشود ، و ممکن است افرادی از سر آبروداری و غرور ، و یا خجالت ، نتوانند از چنین امتیاز و فرصتی استفاده کنند . همواره حاج اقا میل داشت که روزهای پنج‌شنبه ، استفاده از حمام برای همگان رایگان باشد. تا بدین ترتیب ، سبب الک کردن و جدا نمودن فقیر از دارا نشود . حاج اقا اخلاق خاص و مخصوص بخود را داشت . او عادت داشت تا در طی انجام هرکار خیری ، خودش شخصا ، حضور بیابد ، و شاهد جریان امور باشد .  این امر که او میل داشت ، در لحظه‌ی خیرات و یا کمک به مردم ، خودش شخصا حضور بیابد، برایش یک چالش شده بود زیرا او سالخورده و مریض بود . و عادت به شیکپوشی و آراستگی برایش اسباب زحمت و صرف انرژی بیشتر میشد. او تمام عمرش را اینچنین در برابر چشمان عموم ظاهر شده بود . اینکه حضورش را واجب و مهم میدانست ، دلیل بخصوصی نداشت . تنها دلیلش هم آن بود که از شادی مردم ، شاد میشد. و  احساس ، موفقیت میکرد . بی‌شک احساس بهتری از خویشتن خویش می‌یافت. و برایش مدرکی مستند از تاثیرگذار بودن در اجتماع بود.  اما عده‌ای این امر را نشانه‌ی فخرفروشی میدانستند. در محله‌ی کوچکی بنام  ٫زیرکوچه٬  که دقیقا در مرکز شهر و خیابان اصلی شهرداری ، واقع گشته بود ، همگان میدانستند که روزهای جمعه ،در نانوایی محل ، نان صلواتی‌ست. زیرا بلطف حاج‌اقابزرگ ، نان بطور صلواتی پخت میشود و همواره شخص حاج‌اقابزرگ ، درون نانوایی ، کنار شاطر ، می ایستاد تا با لبخندی مهربانانه و پاک ، و حرکاتی که از فرط پیری کمو بیش آهسته، گشته بود ، بروی خمیرهای چانه‌ی نان قبل از ورود به تنور ، دانه‌های سیاه خشخاش را بریزد. ریختن خشخاش برای او مثل بازیگوشی و شیطنت کودکانه بود. اما بازیگوشی ای که آنقدر بزرگ و مهم بود که یک محله را ، از برکتش بهره‌مند میساخت. – شوکت اما بتازگی چندین بار پیش افرادی بیگانه و یا آشنا گفته بود که بعد از ازدواجش با عظیم هشتی، حاج‌اقا کم‌کم بدلیل پیری ، عقلش ضایع گشته. و چنین حرفهایی ، بعنوان بروز علائم هشدار و نشانه‌های آغاز یک اختلاف سلیقه ، سریعا درون دهان ها ، یک کلاغ ، چهل کلاغ میشد. اللخصوص که بتازگی پس از ورود عظیم‌هشتی به زندگی شوکت، شکافی باریک اما عمیق بینشان شکل گرفته بود. لحظه به لحظه این شکاف عمیق‌تر میشد ، و به طولش افزوده میگشت. شوکت و حاج آقابزرگ     ‌(پدربزرگش) در یک شهر ، یک محله ، یک کوچه و یک خانه زندگی میکردند اما سکوتی که بینشان حاکم گشته بود ، نماد و علامتی گویا از دلخوری و رنجیدگی حاج‌آقابزرگ نسبت به نوه‌اش شوکت بود.  شوکت به رسم سابق زیرلب ، بسم‌الله میگوید ، در را پشت سرش می بندد. لبه‌ی چادرش لای درب گیر میکند . او درب را بازکرده و چادرش را آزاد میکند. در چشمان او کوچه خاموش تر از دیروز است. سایه ها یخ زده اند ، روزهای شوکت ، بدون حضور آقابزرگ ، معنا و مفهومی ندارد. زیرا در محیط کوچک بازار و کسبا ، حرفها زود میپیچد. همگان از دعوا و اختلاف شوکت با آقابزرگ باخبرند . حتی رفته‌گر محل ، نیز به شوکت بی‌محلی میکند و جواب سلامش را نمیدهد ، شوکت از زیرکوچه خارج میشود و از عرض خیابان اصلی عبور میکند. بچه گربه ای از بالای درخت ، دنیا را از نگاهه یک گنجشک ، تجسم میکند . اما نمیتواند درک درستی از چنین تصوری پیدا کند. پس بناچار ، اینبار خودش را در نقش یک میوه میبیند . باز سخت است . شاید همین که در نقش خودش بماند ، راحت تر باشد . سپس به سوالی بر میخورد ، او وقتی پایین بود ، تمام گنجشکها ، بروی همین شاخه بودند. حال که بالاست ، تمامشان پایین هستند . سپس مادرش را صدا میکند. اما مادرش کنار سطل زباله ، بی توجه به حضور گنجشکهاست . و خیره و مات و مبهوت ، قفل کرده بروی قدمهای شوکت، ونمیداند تقصیر از جبر روزگار است یا این جماعت ناسازگار؟...    _شوکت از نانوا ، نان میخواهد ،ولی..... کمی بیش از حد ، معطل میشود ، در نهایت نانوا با بی اعتنایی دریچه‌ی کوچکی که برای مشتریان است را میبندد، تا غیر مستقیم‌ترین اعتراضش را برساند. بچشمان شوکت ، روزگار تیره و سیاه میشود ، در غیبت نور ، دلش در سیاهی می لغزد.  در ذهن مخشوشش می تراود یک سوال، سوالی از جنسِ تردید ، که امروز مگر تعطیل است!؟ با خودش میگوید: این نیز بگذرد. کمی بعد از راسته‌ی ماهی فروشان ، از دالانی تنگ که حکم میانبر را داشت ، سمت هجره‌ی دوبَر  دادافرخ که قهوه‌خانه‌ای قدیمی و دود گرفته بود رفت تا مانند همیشه از موقعیت مکانی و امتیاز دو درب در دو سویش ، بهره ببرد . زیرا ، یک درب قهوه‌خانه از سمت پاساژ سالار و درب دیگری به سمت مسجدصفی راه داشت. از چند پلکان پایین رفت و به رسم سابق ، یاالله گفت ، و داخل هجره شد ، استکان ها در بین زمین و هوا ، ایستاده بودند ، و کسی نفس نمیکشید . گویی از ورودش همه شوکه بودند ، پیرمردی گاری‌چی ، خیره به شوکت ، خشکش زده بود ، گویی در لحظه‌ی فوت کردن چای درون نلبکی ، از وی عکسی گرفته باشند. حتی مگسی نجنبید . و همزمان ، پس از نگاه تند شوکت به مشتریان درون قهوه‌خانه ، همگی به حرکت عادی و روزمرگی های خود ادامه دادند . و خودشان را مشغول نشان دادند تا از پاسخ سلامش تفره رفته باشند . شوکت با خشم ، و ابروهای گره خورده از طول قهوه خانه عبور کرد ، ولی آنسوی هجره برخلاف سابق ، درب قفل شده بود. شوکت نگاهش را سوی شاگرد فرخ ، نشانه رفت ، شاگر فرخ كه لونگ قرمزی را تابانده  و بروی عرق گیر سفیدش گذاشته بود ، از ترس پاسخگو شدن به شوکت ، به دروغ سوی درب دیگر مغازه را نگاه کرد و گفت : بـــــ‍ـٓـله اوستـــاٰ!... آب جوشــــه؟... اومدم اومــدم...  ®شوکت از مسیری که آمده بود بازگشت و مسیر اصلی را پیمود ، تا که عاقبت نزدیک به حمام حاج اقا بزرگ رسید. از دور پدربزرگش را دید. طبق روزهای پنجشنبه ، بروی نیمکت چوبی خود نشسته بود و دستش را به عصای چوبی ، ستون کرده بود. از نگاهه شوکت ، یکجای کار میلنگید. دقیق تر نگاه کرد. چشمش به دستمال کوچک گردن پدربزرگ افتاد. در نگاه شوکت پُرواضح بود که دستمال را پشتورو بسته. اما چون هر دو سمتش زیباست ، کسی متوجه‌ی چنین اشتباهی نشده. شوکت بخوبی میداند که سمت سـُـرمه‌ای رنگ و گلدار ، باید روی به بیرون بماند ، اما برعکس سمت فیروزه ای رنگش بیرون مانده. لحظه ای وجدانش درد میگیرد زیرا از کودکی این خودش بوده که هر صبح ، دستمال گردن حاج‌اقا بزرگ را میبسته ‌ . اما حال چندین روز میشود که بخاطر جر و بحث و اختلافات ، صبح ها به پدربزرگش کمک نمیکند و در همان خانه ی ویلایی و قدیمی ، آنسوی حیاط ، در اتاق زیر درخت آلبالو، همراه شوهرش زندگی میکند.  حال تصور صحنه‌ای که حاج اقا بزرگ ، با دستان مریض و لرزانش ، به تنهایی سعی در بستن دستمال گردنش را دارد ، شوکت را اذیت میکند ، آنگاه درد عذاب وجدان بر وجودش قالب میشود.  پنج شنبه‌ی یک روز بارانی در اواخر زمستان  بود که حاج‌اقا بزرگ فوت نمود و غمی صدافزون بر دل شوکت نهاد . زیرا روزهای آخرین عمرش را در قهر و اختلافات بسر شده بود. سپس چند صباحی نگذشته بود که او با مرگ همسرش بیوه گشت. شوکت که باردار بود ، به محله‌ای بنام ضرب نقل مکان نمود ، زیرا وکیل حاج اقا بزرگ تمام دارایی و اموال حاج اقابزرگ را بنابر وصیتش به امور خیریه و کارهای  عام‍‌ المنفعه اختصاص داد.... 

 

  

 

    ★داستان دوّم★               

                _ مختصری از روزگار ِدخترکی بنام نیلیا....

  

 

  شوکت صاحب فرزندی پسر شد اسم پسرش را شهریار نهاد، و با کوله باری از غم به زندگی ادامه داد ، در حوالی همان سالها بود که گوشه‌ی دیگری از محله‌ی کوچک ضرب ، دختربچه‌ای بدنیا آمد ، درون سجلد (شناسنامه) اسمش را گذاشتند آیلین ولی مادرش اورا نیلیا صدا میکرد. -نیلیا دخترکی خیالباف،با رنگ گندمگون ، موههای پسرانه و کوتاه، که بیش از حد  ساکت و درونگرا بود. مادرش تمام دنیایش بود. مرز دنیا در نظرش تا همان کاج‌های بلندی بود که گاه از سرکوچه ، میتوانست نوکشان را در دوردست ببیند. او دختربچه‌ای بیش نبود که فهمید جای فردی با عنوان و نقش پدر در زندگی اش خالی‌ست. اما غرق در کودکانه‌هایش بود و هر شب از پنجره‌ی کوچک اتاقش به آسمان خیره می‌ماند به امید شکار لحظه‌ی عبور شهاب‌سنگ، لحظات را به نظاره مینشست ، و همواره خوابش میبرد. اما در نهایت شبی گرم و تابستانی ، که خیره به آسمانی گشاد و باز ، مانده بود  پس از مدتها توانست لحظه ی عبور شهاب‌سنگی را شکار کند ، آنگاه از شدت شوق و شعف ، نفس کشیدن را فراموش کرده و زبانش  بند آمده بود . و تازه دریافت که در آن لحظه ی موعود ، هیچ آرزویی برای خواستن ندارد . و فی البداعه از ته قلب خواست ، که بتواند مادربزرگش را یکبار ببیند....  ∞8∞{ راوی؛ اما او بخوبی نتوانسته بود معنا و مفهوم فرق بین دنیای زندگان با مردگان را درک کند، زیرا تنها در یک حالت چنین آرزویی قابل برآوردن بود، آنهم اینکه او مبتلا و دچارِ حادثه‌ای به نامِ مرگ شود ، تا بتواند به نزدِ مادربزرگش برود }∞8∞  _زیرا بارها از مادرش شنیده بود که مادربزرگ و پدرش در تصادفی شوم ، از دنیا رفته‌اند. از آن پس او دیگر اشتیاقش را برای مشاهده و شکار لحظه‌ی عبور شهاب سنگ از دست داد و چندی بعد در یک غروب از روزهای گرم و طولانی تابستان ، موفق شد که انتهای کوچه ی کوچک و خاکی شان ، با پسرکی هم‌سن و سال خودش و لاغر جسته و سبزه به اسم داوود ، دوست شود.  او توانسته بود یک همبازی خوب و رفیق صمیمی را کشف کرده و به داشتن چنین دوستی دلخوش شود. او در بازی کردن و یا رقابت‌های کودکانه ای که بین بچه‌های کوچه جریان داشت همواره نفر آخر بود. و هیچ توجه و تمرکزی بر اصول و مبنای بازی نداشت زیرا تمام وجودش محو تماشای پسرکی زشت و لاغراندام بنام داوود شده بود. او میدانست که داوود ساده و دست و پا چلفتی‌ست ،  اما باخودش میگفت که هرچه باشد ، درعوض‌ حاضر شده تا با او همبازی و دوست باشد. در نظر دختر بچه‌ای شش ساله که تمام زندگی اش را درون خانه سپری کرده و هیچ برادر خواهر و یا فامیلی ندارد ، داشتن یک دوست ساده ، یعنی داشتن یک دنیای جدید و نو. او چند باری با مادرش به خانه‌ی همسایه ، رفته بود چون مادرش با مادر داوود دوست بود. و چندباری هم در پارک ، بطور تصادفی همدیگر را دیده بودند و لحظاتی را در کنار یکدیگر سپری کرده بودند.  همواره حین بازی قایم‌باشک ، نیلیا جایی برای پنهان شدن نمیافت، و در عوض داوود خودش را به ندیدن میزد تا شاید برای یکبار هم که شده، نیلیا نفر آخر و بازنده نباشد . نیلیا ، در افکارش به یک سوال برخورده و درونش غرق گشته بود. سوالی که بظاهر بی‌معنا و بیخطر بود. سوالی که همراه جوابی مشخص و ساده بود. اما از درک نیلیا خارج بود. و بارها این سوال را از مادرش پرسیده بود. ♪نیلیا؛ مامان‌ژونی من پسرم؟  مادرش؛ نه!.. تو گلدختر منی . تو تاج‌سر منی . تو نفس منی .    نیلیا؛ تورو خدا جدی جوابمو بده مامان‌ژونی ‌ . من دختر نیستم .  مادرش؛ تو فرشته‌ی خوشگل منی ، درضمن باید یاد بگیری که‹ به جنسیت خودت به اصالت و به شجره‌ی خودت به لهجه و سرزمینت افتخار کنی ، نه اینکه ازشون فرار کنی›  .   ®این حرفها بیشتر دختربچه‌ی شش ساله را گیج و سردرگم نمود ، و از حرفهای سنگین مادرش فقط چند واژه را بخاطر سپرد و زیر لب با خودش تکرار کرد: ‹من باید به ژستیت خودم به اصابت و به حنجره خودم به گنجه و زیرزمینم افتخار کنم نه اینکه ازشون فرار کنم.›  -®(مادرش هرگز به عمق حرف فرزندش توجه نکرد . زیرا چیزی که عیان بود ، چه حاجت به بیان بود!  اما در تصور نیلیا ، یک جای ماجرا میلنگید. زیرا باور چنین حقیقتی ، کمی برایش دشوار بود . او کوچکتر از آن بود که بفهمد جنسیت را چگونه و بر چه مبنا و اساسی تعیین میکنند. او دریافته بود که تمامی بچه‌های کوچه  ، به دو گروه مشخص تعلق دارند . یعنی یا پسرند یا که دختر. ولی چنین مبحث ساده و پیش‌پا افتاده‌ای که نیاز به تفکر و تصمیم گیری نداشت. پس چرا او سردرگم و پریشان میشد. پس از مدتی ، دیگر به این موضوع فکر نکرد و  او تمام دغدغه‌اش ، اجازه گرفتن از مادرش ، برای بازی در کوچه بهمراه بچه‌های دیگر شده بود.  ولی هدف اصلی اش بازی کردن نبود بلکه دیدن و ملاقات با همبازی و رفیق شفیقش بود. او کم حرف و درونگرا بود . و همواره درحال اندیشیدن به حقیقتهای موجود و کشف ناشناخته ها بود. یک غروب در حین بازی‌های کودکانه ، رفیقش داوود را هول داد و داوود به تیرچراغ برقی چوبی وکج ، برخورد کرد و گوشه‌ی لبش شکافته شد. و مابقیه ماجرا... خون، گریه، غصه، تنبیه از جانب مادر، و ممنوعه ‌البازی شدن در کوچه. _او در همان پاییز ، هدفی جدید را پیدا کرد. و تمام عزمش را برای رسیدن به ان جذب نمود‌.   نگاه کردن به آسمان ، باز آغاز گشت. اما اینبار در روزهای روشن به اسمان خیره میشد ، نه شبهای مهتابی.  او  به امید مشاهده‌ی یک رنگین کمان ، اینبار نگاهش را به آسمان دوخته بود، ... او هرگز موفق به دیدن رنگین کمان نشد و در پاییز همان سال بود که دچار یک حادثه‌ی شوم و نأس گشت . او مبتلا به رسم تقدیر گشت و جسم زمینی‌اش را به این کُره‌ی خاکی و اجاره‌ای پس داد  او اولین و پاک‌ترین فردی بود که از روی بچگی و بیخبری لحظه‌ی دیدن عبور شهاب سنگ در آسمان ، یک آرزوی اشتباهی کرده بود و خودش را به جَــبری خودخواسته محکوم نموده بود، از اینرو روحِ پاک و معصومش اجازه یافت تا پس از مرگ نیز در زمین و کنار و همراهه روحِ مادربزرگش بماند، حال نیلیا از حقایق بیخبر است زیرا لحظه‌ی جدایی از جسم زمینی خود کوچکتر از آنی بود که معنا و مفهوم مرگ و زندگی پس از مرگ را دریابد ، او پس از خروج از کالبدش ، از محدودیت و اسارت در زمان و مکان آزاد گشت ، اما از روی عادت و به رسم آدمیانِ خاکی ، خودش را پایبند گذر ایام نمود  هرچند که او تنها به خیالِ خام و کودکانه‌اش به زنجیر زمان و مکان بسته شده بود ولی در عمل او هر از چندگاهی دچار تداخل و عدم هماهنگی در ریتم یکسان و پابرجایِ گذرِ زمان میشد، او همانند پریان دره‌ی گلمرگ ، از عطر گلهای بهشتی و معطر و عطر خوش عود و کُندور تغذیه کرده و شیفته‌ی عطر نان بود ، زیرا او را به خاطراتی خوش از زندگی در کنار مادر میبرد ، در این شرایط عجیب و غیرمعمول ، مادربزرگ پیر و دانای نیلیا برای پرهیز از تداخل در زندگی آدمیانِ خاکی ، یک خانه‌ی خالی و نیمه متروکه که خالی از زندگی بود را در انتهای کوچه‌ی میهن ، ویط گذر محله‌ی ضرب یافت ، و ازدست برقضا همسایه‌ی خانه‌ی شوکت خانم و پسرش شهریار در انتهای بن‌بست خاکی و باریک گشت. خانه‌ی متروکه‌ای که بچشمان و نظر نیلیا در ابعادی متفاوت از روزگار سه‌بُعدی آدمیان‌خاکی ، بسیار تمیز و معمولی بود . او گاه از پشت قاب پنجره‌ی چوبی خانه ، به امتداد کوچه‌ی خاکی و خلوت می‌نگریست ، تا بلکه گربه‌ای تکراری و  آشنا از عرض آن رد شود ، ..... و اما در عالم زندگی و زندگان ، داوود و شهریار یک دوست و رفیق صمیمی جدید و باوفای دیگر بنام سوشا یافتند ، و هرسه با هم همکلاس و همراه هم بزرگ شدند سالها گذشت..... نیلیا همراه مادربزرگش در آنسوی محله‌ی ضرب و در انتهای کوچه‌ی میهن ، در همسایگی شوکت خانم و پسرش شهریار ، بسر میبرد. نیلیا ، دخترک نوجوان  پاک و معصوم ، ، شب هنگام ، قبل خواب ، رادیوی کوچک مادربزرگش را برداشته و صدایش را بی‌نهایت کم میکند ، تا مادربزرگش که بالای تخت خواب به خواب فرو رفته را بیخواب نکند . نیلیا بیدلیل عادت و علاقه به پیدا کردن فرکانسهای رادیویی دارد که با زبانی خارجه ، در حال پخش باشد. او اصلا زبان خارجه بلد نیست . ولی شنیدن صدای رادیویی بیگانه ، به او حس رضایت و آرامش هدیه میکند . نیلیا بیش از حد خیال‌پرداز است. و تخیلی پرکار و فعال دارد . اما مرز بین حقیقت و خیال را بخوبی میشناسد . بلکه او به علت تنها بودن ، و زندگی در کنار مادربزرگی پیر و کمحرف ، عادت کرده تا اوقاتش را با افکارهایی عجیب و منحصربفرد پر نماید . او ذهنی بازیگوش و تخیلی فانتزی دارد. تک تک گربه‌های کوچه‌ی بن‌بست شان را به اسمی خاص نامگذاری کرده به گربه‌ی  نر و سیاهی که یک چشمش را از دست داده میگوید کاپتان جک ویا به گربه‌ی نر و مُسن‌تری که همواره با کاپتان‌جک وارد جنگ برسر قلمرو میشود و اندام پُف‌ کرده و عضلانی‌تری دارد میگوید ، پهلوان پنبه و باتوجه به خصوصیات و ظاهرشان ، برایشان شغلی برگزیده .او طی این چندصباحی که با گربه‌های کوچه معاشرت خیالی برقرار کرده ، آماری دقیق از نسبت های خونی و فامیلی گربه ها با یکدیگر را به دست آورده . آنچنان دقیق که احتمالا خود گربه‌ها اینچنین از شجره‌ی خانوادگی‌شان آگاه نیستند . نیلیا خوب میداند که گربه‌ی ماده‌ی سفید و مسن کوچه که بنام بانو برفی میشناسد ، فرزندخوانده‌ی آن کوچه محسوب میشود ، زیرا چندین سال پیش ، در زمستانی سخت ، و میان بارش شدید برف ، بانوبرفی را که بسیار کوچک بود ، یتیم و تنها ، درون پیچ و خم محله‌ی ضرب یافت ، که از شدت سرما رَمَقی برای راه رفتن و یا ناله کردن نداشت ، نیلیا انرا به خانه‌ی انتهای کوچه‌ی میهن آورد ، تا از مرگ نجات یابد، و سرانجام گربه ی کوچک را بنام بانوبرفی اسم گذاشت، و حال پس از سالها ، کاپتان جک ، پسر ناخلف بانوبرفی‌ست ، و خودش نمیداند که گربه‌ی رغیب و سیاهی که بنام پهلوان پنبه ، درون کوچه شاخ‌وشانه میکشد ، پدر حقیقیش است. نیلیا از انکه چنین راز بزرگی را در سینه پنهان داشته ، احساس غرور میکند . و این ماجرا را همچون غصه‌ی رستم و سهراب میپندارد. او در خیالاتش با تیرهای چراغ برق کوچه‌شان دوست شده و در حین عبور از کنارشان ، در دل خود و زیرلبی ، با آنان سلام‌و احوال پرسی میکند .  نیلیا سراپا غرق در دنیای ساختگی و توهمات خویش است. او دیرزمانی‌ست که از معاشرت با افراد اجتماع دست شسته و به تنهایی اخت و به خیالبافی خوی گرفته. از فرط تنهایی همواره با خودش حرف میزند و تشنه‌ی یافتن راهی‌ست تا از سیر یکنواخت زندگیش خارج شده و معاشرت با دیگران را تجربه کند. و ازاین روست که مدتهاست به تخیلات خود پناهنده شده و در تلاشی همه جانبه برای برقراری یک رابطه بین دنیای خیالی و حقیقت زندگانیش دنبال پلی باریکی بین حقایق و اوهام است. و در این میان از هیچ تلاشی روی گردان نشده. او بتازگی در ناامیدی از معاشرت با انسانها ٬ روی به گربه‌ها اورده . زیرا براستی که در دنیای وانفسای زنده‌ها ٬ این تنها گربه‌ها هستند که او را میبینند و وجودش را حس میکنند. او همواره به سوالاتی بی‌جواب می‌اندیشد. ولی هیچگاه موفق به یافتن پاسخی مناسب نمیشود. او چندصباحی‌ست که پی به موردی جدید و سحرآمیز برده ولی سکوت پیشه کرده  و به مادربزرگش هی‍ــــچ نگفته. او چندی‌پیش در عبور از غروب یک پنج‌شنبه‌ی خیس و بارانی ٬٫ چتـــرش را زیر بارش شدید باران بست. تا بلکه خیس شدن زیر باران را تجربه کند. اما در پایان مسیر دریافت که برخلاف انسانهای اطرافش و تمام رهگذرانی که در عبور از سنگفرش پیاده‌رو از بارش باران خیس میشوند ، به هیـــچ‌وجه او خیس نمیشود. گویی که وجودش خالی از کالبد و جسم است.